بعد اتمام کارم داخل حموم، انا کمک ام کرد لباس مناسبی بپوشم .موهای قرمزمو مثل همیشه بافت و اون هارو کنار شونم قرار داد.
"مثل همیشه زیبا شدید دوشیزه الیزابت"
انا این و گفت و موهامو نوازش کرد .
"لبخند زدم وبا حالت زمزمه وار گفتم
"ممنون انا"
"خواهش میکنم دوشیزه لیزا این وظیفه ی منه."
انا این و گفت و کمی مکث کرد و چیزی نگفت .
من میدونستم این سکوت نشون دهنده ی این بود که میخواد باهام حرف بزنه
"انا لطفا بهم بگو چه مشکلی پیش اومده؟"
"خب راستش دوشیزع ....""هی انا لطفا بگو"
"میشه بهم اجازه بدین امشب پیش جکسون بمونم دوشیزه لیزا اون خیلی مریض و من باید از پسر کوچیکم مراقبت کنم ."وقتی چنین چیزیو شنیدم خیلی ناراحت شدم .
"معلومه که میتونی بری انا . چرا بهم زودتر نگفتی؟"
"اخه .... شما امشب تنها بودید و من بهتون قول داده بودم که پیشتون بمونم تو ام مثل دخترم ای لیزا
"
من لبخند زدم وقتی کلمه دخترم و شنیدم .دست انا رو کمی فشار دادم از جام بلند شدم و محکم بغلش کردم .
"معلومه که ناراحت نمیشم انا . جکسون از من مهم تره اون الان مریض و به کمکت احتیاج داره تو میتونی بری انا"
"ولی دوشیزه یه مشکلی هس؟'
"چی انا"
"پدرتون"
"خب اون چی میگه"
من با اخم این حرف مو گفتم
"لرد دوبرو از این موضوع خبر ندارن فقط گفتن امشب به هیچ عنوان از پیشتون نرم و خب میدونید اگه .."
"انا من هیچ حرفی بهش نمیزنم اینو قول میدم . اون هیچی نمیفهمه و تو بهه موقع فردا اینجایی"
"اون خندید و لپ هامو بوسید"
"وای شما خیلی خوبید دوشیزه لیزا . واقعا ازتون ممنونم"
انا اینو گفت و بلافاصله از من خدافظی کرد و با خوشحالی تمام از اتاق خارج شد.
وقتی اون رفت من دوباره تنها شدمروی صندلی چوبی ایم نشستم
پنجره ی اتاقم و باز کردم و از هوای ازاد بیرون لذت بردمشاید الان زمان مناسبی بود که بتونم با خودم خلوت و درد و دل کنم .
همیشه دلم میخواست که همه چیز همون شکل بمونهاما احساسات محو شدن و آدما تغییر کردن . خب این ذات بعضی از ادم هاس .
کسایی که فقط ثروت و پولشون براشون مهم
مامانم میگفت زندگی آدمایِ زیبایِ زیادی میتونه بهمون بده
YOU ARE READING
This is love(H.S)
Fanfictionچی میشه عاشق شی درحالی که چهره ی عشقت رو ندیدی؟ (شامل بعضی از صحنه های جنسی اگر با این جور جیزا مشکل دارید فف و کنار بزارید)