13- میذاشت آتیش بگیره

233 55 29
                                    


Song: Burn - Ellie Goulding

#Miracle Part 13

_دستمو بگیر..
لویی گفت و کاترین دستشو گرفت تا با هم از روی سنگ ها بپرن.
مثل دو تا بچه دبستانی شده بودن که توی راه مدرسه بازی می کردن.

با خنده از روی سنگ ها می پریدن تا این که لویی می خواست لیز بخوره که کاترین دستشو سفت تر گرفت ولی نتونست مانعش بشه و دوتا با مخ افتادن روی چمن های دشت.
و هنوز داشتن می خندیدن.. انگار از خندیدن سیر نمی شدن.

"از روی من بلند شو مرتیکه!"
کاترین اینو با خنده گفت و لویی رو به سمت دیگه هل داد.

ولی لویی بیشتر خودش رو روی کاترین انداخت و به پشت روش دراز کشید.
"لویییییی بلند شو!"
ولی لویی فقط می خندید و بیشتر و راحت تر دراز می کشید.

"لوییییییی.. سنگینی!"
کاترین دوباره و دوباره تکرار کرد و لویی بالاخره بلند شد.

‌_من سنگینم؟ من به این لاغری.
و به خودش اشاره کرد.
"نه خیرم.. خیلی سنگینی.. چه ربطی به سایزت داره!؟"

لویی نیشخند زد و آروم به شونه کاترین زد.
_کـلـک! به سایز مردم دقت می کنی؟

کاترین هم خندید و محکم تر به شون لویی زد.
"نه.. فقط نگاه کنی هم می تونی سایز یکیو حدس بزنی."

لویی بدون حرفی، فقط با یه نیشخند شیطانی محکم تر به شونه کاترین زد.
کاترین هم با یه حرکت محکم تر تکرار کرد.
رفته رفته ضرباتشون محکم و محکم تر شد، جوری که همدیگه رو هل می دادن.

کاترین چنان لویی رو هل داد که دوباره روی چمن ها ولو شد و از خنده ریسه می رفت.
خودش هم نمی دونست چرا اینقدر می خندید.
ولی می دونست خیلی وقته این جوری بهش خوش نگذشته.
پس حق داشت بخنده!

به کل ماجرای خواهر یا مادرش رو فراموش کرده بود.

الان خوشحال بود، این اهمیت داشت!

به شهر رسیدن و باید بازی‌شون رو تموم می کردن و هر کدوم از راه خودشون می رفتن.
لویی سمت کاترین که با صورت خوشگلش بهش خیره بود چرخید و تا چشم تو چشم شدن، لبخندی لب هاش رو پوشوند.

با دستش چونه کاترین رو گرفت و به سمت دیگه برد و یه بوسه سفت سفت سفت روی گونه اش گذاشت.

بوسه ای که خودش به تنهایی باعث شد زانو های کاترین شل بشه و گرمایی منکوب کننده کل بدنش رو در بر بگیره.

گرمایی که از صد تا تب، داغ تر و از صد تا قند، شیرین تر بود.
وقتی لویی یکم ازش دور شد، بدون این که بفهمه، خودش رو توی بغلش انداخت.

لویی با تعجب و اکراه دست هاش رو دور شونه های کاترین حلقه کرد و به محکم ترین حالت بغلش کرد.

کاترین آتیش گرفته بود.
داشت توی آتیش صمیمیت می سوخت.
صمیمتی که بهش اجازه می داد بسوزوندش.
می ذاشت آتیش بگیره!

لویی به آرومی ازش جدا شد و بعد از این که لبخند گرمی زد، اونجا رو به تندی ترک کرد.

تند تند..
خیلی سریع.
تا قبل از این که ببوستش از اونجا دور بشه.
-----

کاترین ته دلش چیزی حس می کرد که تا حالا حس نکرده بود.
اهمیتی نداشت... اون هر روز یه حس جدید در خودش کشف می کنه!

به عمارت ترودینگ ها رسید. نگهبان ها در رو براش باز کردن و داشت با خوش حالی سمت اتاق موقتش می رفت تا فقط خودش رو روی تخت بندازه و به امشب فکر کنه.

جوری که لویی اون رو زیر نور تابان ماه، بغل کرد.
"امشب شادی!"
ولی صدای تام به همه نقشه هاش گند زد.
با بی تفاوتی سمتش برگشت.

_تام!
"محض رضای خدا...."
کاترین، قبل از این که بیشتر به خاطر حرفش غر بزنه گفت:
_سلام تام! هنوز که بیداری!

تام پورخند زد و گفت:
"آره.. بیدارم.. تو چرا نخوابیدی؟ تازه از بیرون هم اومدی."

_به کسی مربوط نیست من کجا می رم.

"نگفتم بهم بگو."

_منظورت همین بود. که کجا رفتم. من بهت نمی‌گم.
تام با هر جمله اش یه قدم بیشتر به کاترین نزدیک می شد و کاترین از جاش تکون نمی خورد.
چون از تام یک ذره هم نمی ترسید!

تام توی فاصله کمتر از نیم متری‌ش وایساد و با شیطنت نگاهش می کرد.
"کاترین.. شبا هر غلطی می کنی کاری نکنی پدرت توی خطر بیوفته."

_از کی تا حالا به فکر پدر منی؟

"از وقتی که تصمیم گرفتم به فکر پدرت باشم."

کاترین به خاطر حرف هاش از کلافگی آه کشید و تام تیکه مو ای که روی صورت کاترین افتاده بود رو پشت گوشش زد.
کاتدین با اخم به تام خیره شد.

_چی می خوای؟
"هیچی!"
_از بابام چی می خوای؟
"مگه باید چیزی بخوام؟"
_تام یا بگو یا خودم ازش می پرسم.

کاترین اینو با صدای بلند تری گفت و تام به خاطرش پوزخند زد و گفت:
"چیزی نیست که بخوای ازش بپرسی عزیزم."

کاترین با یه دست چونه تام رو گرفت و لبش رو روی لپش گذاشت و آروم و تهدید آمیز گفت:
_نمی تونی چیزی از زیر زبون من بکشی.. از پدرم هم نمی تونی چیزی بگیری!

تام توی گوش کاترین ریز ریز خندید و
"حالا می بینیم کاترین وایزمن!"

و کاترین با شدت چونه اش رو ول کرد و همزمان به عقب هلش داد و در اتاقش رو توی صورتش بست.

وقتی در رو بست به مسخره اداشو دراورد و بعدش خودش خنده اش گرفت.
روی تختش دراز کشید و سعی کرد تام رو فراموش کنه.

و روی اون پسر چشم آبی تمرکز کنه.
که امشب بلایی به سر قلب کاترین آورده بود،
که به نفع

هیچ کدوم‌شون نبود.

ولی کاترین خوش حال بود...
از این خوش حال بود که بالاخره،
بـالـاخـره یکی توی زندگی‌ش پیدا شد که شادش می کرد.

و الان دیگه می تونه هر وقت ازش پرسیدن:
"هی، دلیل خنده هات چیه؟"

با وقار بگه:
_پسری با چشم های آبی، که بزرگ ترین قلب دنیا رو داره.

پ.ن: ووت ها به طرز بدی پایینه :"|♡

Miracle (L.T)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن