27- نامه لویی!

141 42 17
                                    

Song: Survivors - Selena Gomez

#Miracle Part 27

کاترین با صدای باز شدن در اتاقش سرش رو از روی زانو هاش بلند کرد و با خشم به در خیره شد.
_«هی! کاترین....! تو خوبی؟»

کاترین با نفرت سرش رو سمت دیگه برد و زمزمه کرد:
_«از اتاقم گمشو بیرون!»

تام بر خلاف دستور کاترین، به اتاق وارد شد و در رو بست.
_«من گفتم گم‌شو بیرون! کجای این جمله رو متوجه نشدی؟»

تام روی مبل رو به روی تخت نشست و انگار اصلا صدای کاترین رو نمیشنید.
_«تام واقعا نمیشنوی؟»
_«چرا اینقدر با من بدی؟»
هر دو همزمان گفتن و کاترین با بهت به تام خیره شد و بعد از کمی مکث گفت:
_«چون تو از بچگی منو تحقیر می کردی! از بچگی باهام بد بودی! از بچگی از عذاب دادن من لذت می بردی! من با همچین آدمی خوب باشم؟»

تام صبر کرد تا حرف های کاترین تموم بشه و بعد گفت:
_«و از بچگی بهت علاقه داشتم خب!»

چشم های کاترین از تعجب و عصبانیت درشت شد و سمت تام خیز برداشت و یکی محکم خوابوند توی گوشش!
تام دستش رو جای سیلی گذاشت و داد زد:
_« این حرکات یعنی چــی؟ مگه با حیوون طرفی؟ »

کاترین سمتش خم شد و با نیشخند زمزمه کرد:
_« مگه فرقی داره؟ من با هر کسی مثل خودش رفتار می کنم!»
رسما به تام گفت حیوون!
این اند گستاخی به یه ترودینگه!

تام از عصبانیت از جاش بلند و به کاترین نزدیک شد
صورت ظریف کاترین رو وحشیانه با یه دستش گرفت و نزدیک آورد:
_«حواست رو جمع کن که با من چطوری رفتار می کنی کاترین! اینو بدون که تو فقط یه جوجه وایزمنی!»

کاترین دست تام رو با دستش پس زد و گفت:
_«یادش بخیر! وایزمن ها هم یه زمانی ابهتی برای خودشون داشتن! البته این برای قبل از اینه که پدر احمقم با پدر مغرور تو شریک بشه!»
سمت کمدش رفت تا کیفش رو برداره.
به تام نگاه و سمت در اشاره کرد و گفت:
_«لطفا بیرون!»

چشم تام به کیف خورد سمتش اومد و کیفی که هنوز خالی بود رو توی هوا تکون داد و فریاد زد:
_«چیه؟؟ شال و کلاه می کنی که نصفه شبی کجا بری؟»

کاترین کیف رو ازش قاپید:
_«لازم نمی دونم برات توضیح بدم.»

و با داد تام که گفت:
_«دوباره می خوای بری پیش اون پسره لوییس؟»
کیف از دست کاترین افتاد.

_«چـ.. چـی؟... نـ... نه! من می خواستم برم بیرون و قدم بزنم!»
تام پوزخند زد و گفت:
_«که این طور؟ قدم؟؟ کاترین به من دروغ نگو! می دونم هر شب می ری پیشش! ولی متاسفم عزیزم.. دیگه از این خبرا نیست!»

سریع سمت در رفت و کلیدش رو برداشت..
_«نه.. نه.. نــه تام صبر کن!»
ولی تام سربع در رو بست و قفلش کرد‌.

Miracle (L.T)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora