اولین باری که دوستم من را دید با آن لحن محکم و قلدرش دستور داد برایش بستنی بریزم.من کمتر از یک هفته بود که به شهر آمده بودم. شاگرد بستنیفروشی بودم و دم در بیرون مغازه بستنی دستگاهی میفروختم.
اولین باری بود که در شهر کسی برای خطاب قرار دادن من پیش قدم میشد. با ذوق برایش بستنی ریختم. گرفت و بدون پول دادن رفت.
فردا باز پیدایش شد. نیشخندزنان رد میشد. پرسیدم: بستنی میخواهی؟
با تردید سر تکان داد. برایش درست کردم و دادم. با تعجب گرفت و بدون پول دادن رفت.
فردا باز هم رد شد. ایستاد و تماشایم کرد. گفتم: بیا تا برایت بستنی بریزم.
با عصبانیت گفت که نمیخواهد. پرسیدم: با من قهر کردی؟
فقط خیره نگاهم کرد. با چربزبانی سمت خودم کشیدمش و باز برایش بستنی ریختم.
و فرداها و فرداها...
دیگر بعد از گرفتن بستنی نمیرفت. کنار من مینشست و گپ میزد. گاهی از گرفتن بستنی امتناع میکرد ولی من ناراحت میشدم. میگفتم که ناز میکند. که تا به حال دوستی به دلنازکی او نداشتم. اصلاً چه کار کردهام که ناراحت شده؟ بعد از خنده منفجر میشد.
یک روز گفت دلش میخواهد پول بستنیها را بدهد ولی پول ندارد. عوضش کلّی وقت اضافه داشت. من گفتم پول بستنیها را خودم میدهم. از تو نمیخواهم. ولی فکری به حال وقتهای اضافهات میکنم.
نمیدانم چرا صاحب مغازه از دوست من خوشش نمیآمد. امّا بالاخره اصرار من اثر کرد. دوستم شد همکارم. شاگرد مغازهی بستنیفروشی.
وقتی مشتری توی مغازه نبود بیرون کنار من مینشست. من برایش بستنی میریختم و با هم گپ میزدیم. رهگذرها به دوست من با تعجب نگاه میکردند. نمیدانم چرا.
وقتی دوستم نبود مغازهدارهای اطراف برایم بیسکوئیت و شکلات میآوردند و تشکر میکردند که محلّهیشان را از شر یک زورگیر دیوانه نجات دادم. دوستم که برمیگشت با هم شکلات میخوردیم.
دوستم شاگرد بستنیفروشی بود. من هم. امّا او پول دوست داشت و من بستنیفروشی. یک روز گفت میشود بهبود یافت. میشود توسعه داد و پولدار شد. بعد رفت.
من تنهایی بستنی فروختم. مدّتها...
بعد برگشت. هر از گاهی سر میزد. شیکپوش شده بود. باز کنارم مینشست و من برایش بستنی میریختم. میگفت که بستنیهای خیلی جاها را خورده ولی هیچ کدام به پای مال من نمیرسد.
یک روز صاحبکار پیرم بستنیفروشیاش را فروخت و رفت. هر چند فرقی به حال من و بستنیفروشی نکرد. فقط تابلو عوض شد. اسم دوستم و واژهی «شعبهی پنجم» توی پرانتز.
دوستم خواست بروم توی مغازه بستنی بفروشم ولی من بیرون را بیشتر دوست داشتم.
سن هر دوی ما که بالاتر میرفت بیشتر وقت برای کنار هم بودن داشتیم. هر روز میآمد، کنار من مینشست، بستنی میخورد و هرگز پولش را نمیداد.
یک روز نیامد. فردا به بیمارستان رفتم. پس فردا به مراسم خاکسپاری، فردای پس فردا پیش وکیل دوستم و پس فردای پس فردا پیش یک پیرزن خیّر مهربان که زمانی ثروتمند بود ولی هر چه داشت داده بود.
به من قول داد با ثروتی که برایم مانده میشود خیلیها را از فقر و بیماری نجات داد. با تعجب پرسید: «...ولی شما ثروت به این هنگفتی را چه طور به دست آوردید؟»
گفتم: «با ۴۹۲۶ بستنی مجانی... و کمی مهربانی!»
پیرزن کودکستانی هم تأسیس کرد برای بچههای عقبماندهی ذهنی با تابلویی سر در آن که اسم دوست من رویش بود. من توی حیاطش کنار دستگاه بستنیسازی میایستادم و به همه بستنی میدادم.
بستنی مجانی... با کمی مهربانی!
YOU ARE READING
رازهای رازآلود راز
Short Storyسفرهای کوچولو به همه جا با من میآی؟ . پ.ن: #راز_آواره Not a Fanfiction