آب‌نبات چوبی

624 153 34
                                    


یه بنده خدایی رو میشناختم که هر وقت از پیشش برمیگشتم قبلش یه آب‌نبات چوبی بهم میداد.

نمیدونم چرا این کارو میکرد. دیگه عادتش شده بود.

همیشه توی جیبش دو سه تا آب‌نبات چوبی داشت. با شکل‌ها و طعم‌های مختلف.

روزی که از تدفینش برمیگشتم به دست‌های خالی‌ام نگاه میکردم. که آب‌نباتی توش نبود.

توی مترو یه پیرزن آب‌نبات چوبی میفروخت. من کف زمین نشسته بودم و جوری با حسرت و دلتنگی بهش زل زده بودم که متوجه‌ام شد.

توی ایستگاه قبل از این که پیاده بشه سریع خم شد، یه آب‌نبات چوبی تمشکی توی دستم انداخت و گفت: این هم برای تو مادر جان!

و قبل از این که من متوقفش کنم یا توضیح بدم رفته بود.

...و من باز هم وقتی از پیشش برمیگشتم یه آب‌نبات داشتم!

چون قرار بود داشته باشم! چون قرار بود یکی این مسئولیت رو قبول کنه. شاید مضحک به نظر بیاد. ولی توی دنیا همین چیز کوچیک هم مسئولیتیه که نباید جاش خالی بمونه.

دنیایی رو تصور کنید که هیچ کس به اون یکی آب‌نبات نده!!! علم و تکنولوژی و پیشرفت و توسعه و... به درک! توی دنیایی که کسی به دیگری آب‌نبات نده زندگی نمیشه کرد!!!

من خودم همیشه دو سه تا آب‌نبات چوبی توی کیفم دارم. هر وقت با دیگران بیرون میرم یکی بهشون میدم.

شاید وقتی یه روزی دیگه پیششون نباشم، اون قدر من رو نشناخته باشن، یا اون قدر کار مهمی براشون نکرده باشم که بخوان با به یاد آوردنم لبخند بزنم.

پس بذار اگر یه روز یادم افتادن، حداقل همین قدر کوچیک٬ «خوب» به خاطر بیام: «راز همیشه به دیگران آب‌نبات میداد!»

رازهای رازآلود رازWhere stories live. Discover now