عاشقانه‌های بی‌ثمر

996 237 107
                                    


پدرم که مُرد پانزده سالم بود. من تنها پسرش بودم. بعد از او من و مادرم اداره‌ی بقّالی را به عهده گرفتیم. صبح‌ها مادرم و بعد از ظهرها هم من.

یکی از روزها دختربچه‌ای به بقّالی ما آمد. یک کیک و یک پاکت کوچک آب پرتقال خرید و رفت. فردا در دبیرستان دیدمش. تازه‌وارد بود. دوازده سال داشت. من را دید. سلام کرد و رفت.

فردا باز بعد از دبیرستان به مغازه‌ی ما آمد. یک شکلات خرید و رفت. هر روز می‌آمد و چیزی می‌خرید و می‌رفت. هر روز لبخند می‌زد... هر روز مهربان‌تر از دیروز...
یک روز در دبیرستان از من خواست که در درس ریاضی کمکش کنم. قبول کردم. روز دیگر در دستور زبان، روز دیگر در جغرافی و...

هجده سالگی که دوران دبیرستانم را تمام کردم او خیلی پکر شد. اطمینان دادم که در همه‌ی درس‌هایش عالی‌ست و نیازی به کمک من ندارد. ولی باز نتوانستم راضی‌اش کنم. بعد از مدرسه کتاب‌هایش را برمی‌داشت و پیش من می‌آمد که کمکش کنم... تا هجده ساله شد.

به کالج رفت. هر وقت ماشینش پنچر می‌شد زنگ می‌زد تا من بروم و درستش کنم. هر وقت پرچین خانه‌اش رنگ‌آمیزی لازم داشت... هر وقت لوله آب می‌ترکید... هر وقت چمن‌هایش به اصلاح نیاز داشت... و...

مادرم عصبانی می‌شد. می‌گفت او می‌داند دل من پیشش گیر کرده و از من سوءاستفاده می‌کند. خودم می‌دانستم. ولی باز می‌رفتم.
کالجش که تمام شد دیگر خبری از من نگرفت. نگران شدم ولی خودم هرگز زنگ نزدم. یک سال شد. دنبالش رفتم. همسایه گفت ازدواج کرده و از این جا رفته. توی اتاقم تا صبح گریه کردم...

شش هفت سال بعد باز زنگ زد. پرسید چرا در این مدّت حالش را نپرسیدم؟ گفتم گرفتار بودم. من را به خانه‌اش دعوت کرد. دختری چهار ساله داشت. طلاق گرفته بود. گریه کرد و من دلداری‌اش دادم. گفت که من بهترین آدمی هستم که می‌شناسد. نپرسیدم چرا حالا که طلاق گرفتی و کسی را نداری یاد من افتادی! فقط لبخند زدم و تشکر کردم.

باز هم از من کمک خواست. حتی خیلی بیشتر از سابق. برای بردن دخترش به مهد کودک، تعمیر ماشین، کمک کردن در شستن پتوها و...

مادرم خیلی از سوءاستفاده‌های او عصبانی بود ولی کاری از دستش برنمی‌آمد.

وقتی دخترش ده ساله شد، یک روز متوجه مردی در زندگی‌اش شدم. رییسش بود. پولدار بود. به او علاقه داشت. فکر کردم اگر من را ببیند فکر می‌کند چیزی بین ما است. از زندگیشان بیرون رفتم. دفعه ی بعد که زنگ زد بهانه آوردم. دیگر نرفتم. فهمیدم که سال بعدش با همان مرد ازدواج کرد. دیگر زنگ نزد.

ده سال بعد توی خیابان دیدمش. از دیدنم خیلی خوشحال شد. من را سفت بغل کرد و به خانه‌اش دعوتم کرد. شوهرش نبود. پرسیدم کجاست؟ گفت باز طلاق گرفته است. خیلی تعجب کردم. با بغض گفت که نمی‌داند چرا مردهایی که به آن‌ها علاقه دارد او را دوست ندارند. فهمیدم که شوهرش طلاقش داده. خیلی ناراحت شدم. بی‌لیاقت‌ها!

دخترش نامزد کرده و رفته بود. تنها شده بود. دوستی را از سر گرفتیم. حالا مادرم دیگر زنده نبود که سرم غر بزند چرا برای آن زن حمّالی می‌کنم!

او ناتوان شده بود. زود خسته می‌شد. گفت سال‌هاست که "ام اس" گرفته است. به کمک من نیاز داشت. هر روز پیشش می‌رفتم و کارهایش را انجام می‌دادم.

چند سال بعد مجبور شد روی صندلی چرخدار بنشیند. من تمام وقت کنارش ماندم.

دوازده سال بعد توی بیمارستان داشتم با قاشق توی دهانش سوپ می‌ریختم که اشکی از گوشه‌ی چشمش پایین چکید. اشکش را پاک کردم و پرسیدم: «چرا گریه می‌کنی؟»

دست چروکیده‌اش را گرفتم. از من خواست سرم را پایین بیاورم و موهای سفید و کم‌پشت من را بوسید. گفت: «می‌خواهم چیزی را بگویم. چون دیگر زمانی باقی نمانده. وقت مرگ من است. می‌خواستم بگویم دوستت دارم. می‌دانم تو نداری ولی من از دوازده سالگی دوستت داشتم. هر چه قدر اطرافت پلکیدم... هر چه قدر تو را سمت خودم کشیدم... هر چه قدر ابراز محبت کردم تو پاسخ ندادی. حق داشتی. خوب تو که به من علاقه نداشتی. تو فقط دوست بودی. همین.

ازدواج کردم تا فراموشت کنم ولی نشد. هر دو مردهای خوبی بودند ولی فکر من پیش تو بود. به آن‌ها ظلم کردم. عشقشان را بی‌جواب گذاشتم. نباید همسرشان می‌شدم.

هر چه قدر تلاش کردم تو را به بهانه‌های مختلف پیش خودم نگ دارم نشد. ولی حالا که آخرین روزهاست می‌گویم که همیشه دوستت داشتم. متأسفم که با عشق دردسرسازم زندگی‌ات را هدر دادم و تو را اذیت کردم.»

چند روز بعد عشقم مُرد. حالا من هر روز پیشش می‌روم. به گل‌های سر مزارش آب می‌دهم. سنگش را تمیز می‌کنم و علف‌های هرز اطرافش را می‌کَنم.

می‌شود به حال سال‌هایی که اگر یکی از ما جرئتش را داشتیم می‌توانست جور دیگری بگذرد، تأسف خورد. ولی من ترجیح می‌دهم باقی عمرم را به تک تک خاطرات زیبایی که با هم داشتیم -صرف نظر از این که آیا می‌شد بهتر باشد؟- فکر کنم.

رازهای رازآلود رازWhere stories live. Discover now