بچه که بودم همیشه له و لورده بودم. بس که بچه شری بودم.
بعد همهاش میپریدم سر و کول بابام با هم کشتی میگرفتیم.
البته کشتی که نبود :\
یه حرکات وحشیانهای میکردیم...مثلاً من گردنشو گاز میگرفتم! اون لای پام (اون قسمت رون که خیلی خیلی حساسه) رو نیشگون میگرفت تا دو ساعت فلج میشدی!
بعد گاهی وسط جنگهای داخلیمون مثلاً اون دست و پاش با ناخن من پاره میشد. یه بار هم گوشه چشم من خورد بغل عسلی خون اومد دیگه تا مامانم خونه بود نمیتونستیم هم دیگه رو بزنیم!
خلاصه مامانم هر وقت جیغ میزد که باید بس کنیم بابام میگفت ساکت باش بذار یه کم بزنمش!
...و من خیلی عادی فکر میکردم این کار ما یه تفریح خیلی عادی و سالم به اسم ″کتک زدن″ه :|||
میرفتم مهدکودک. مربی پرسید صورتم چی شده؟ من خیلی عادی گفتم بابام کتکم زده 😁
مربی بیچارهام تمام سال فکر میکرد من قربانی خشونت خانگی میشم!
بابام که میومد دنبالم چنان چشم غرهای بهش میرفت انگار قاتل بروسلیه.
هر وقت هم کسی با من بد رفتار میکرد مربیام سریع پیداش میشد گوش طرف رو میپیچوند و من کیف میکردم 😏😎
یه قلدری شده بودم که!!! بقیه رو میزدم بعد هر کی میرفت شکایت کنه مربیام میگفت با من خوب تا کنن. بعد یارویی که چُغُلی کرده بود رو دوباره میزدم!
آخر سال مربیه با بابام حرف زد. بعد هم با من. قضیه رو فهمید! روز آخر رفتم باهاش خداحافظی کنم به جاش یه پس گردنی تحویل گرفتم :/
KAMU SEDANG MEMBACA
رازهای رازآلود راز
Cerita Pendekسفرهای کوچولو به همه جا با من میآی؟ . پ.ن: #راز_آواره Not a Fanfiction