IV - گذشته

1.8K 213 253
                                    

هیچوقت اجازه نده چیز هایی که همیشه میخواستی باعث بشه چیز هایی که داری رو فراموش کنی

زنگی من همیشه روی روال نبوده ، در واقع هیچوقت روی مسیر مشخصی حرکت نمیکرده . همیشه یه مانعی وجود داشته تا بتونه اونو به انحراف بکشونه و توی انحراف راه های بیشتری وجود داشتن تا منو از میدان خارج کن و به سیاه چاله ی خاکستری فرو ببرن . جایی که تاریکی محض بوده و هیچ دریچه ای برای روشنایی وجود نداشته .

جایی که هر شصت ثانیه فقط یک بار فرصت داشتم که دهنمو لبه ی میله ها بزارم تا از هوای کثیف تغذیه کنم و بعد دوباره توی سیاه چاله گم بشم .

انگار بعضی ها به دنیا میان تا اینارو تجربه کنن . تا تاریکی رو تجربه کنن و توی زندگیشون همش دنبال اون بیست سی سی هوای کثیفی باشن که بتونن باهاش خودشون رو زنده نگه دارن ؛ یا به زبون دیگه ، خودشون رو زنده به هدف برسونن .

صدای گوش خراش اهنگ توی خونه ی خالی منعکس میشد . انگار با هر کلمه ای که باب مارلی از دهنش در میومد ، باند ضبطم یک بار پاره میشد . قسم میخورم اگر توی خونه ای بودم که اولین همسایه ام با شعاع دو متری از من زندگی میکرد ، هر روز باید ساعت نه منتظر میبودم تا زنگ خونه ام به صدا در بیاد .

میله ی فلزی رو محکم نگه داشتم و ازش بالا رفتم . شکمم از تحرک زیاد عرق کرده و پاهام با ارتفاع زیاد از سطح زمین توی هوا ثابت بودن . نفسمو حبس کردم ، یادم میاد وقتی بچه بودم مامانم بخاطر بیش فعالی قلاب های رنگی به دیوار چسبونده بود تا ازشون بالا برم و راحت تر انرژیم رو خالی کنم .

پاهامو روی چوب های شکسته گذاشتم . انگشتام از دور میله ها شل شد ولی رهاشون نکردم . صدای نفس و ضربان قلبم توی گوشم میپیچید . تی شرتی که دور موهام بسته بودم باز شد و روی زمین افتاد . سعی کردم که دوباره اون جسم فلزی رو نگه دارم . بازوهام زیر نور برق میزدن . فکام رو به هم قفل کردم و چشمامو به پارکت شکسته ی زیر پاهام دوختم .

با ترس رو زمین پریدم و کف پاهام سوخت

تی شرتمو از روی زمین برداشتم ؛ به موهام و سینه ی خیسم کشیدم . صدای باند قدمی رو کم کردم و دنبال صدای تلفن رفتم . هیچوقت جای ثابتی نداره به محض اینکه پولم رو به حسابم ریختن قبض برق رو پرداخت میکنم تا مجبور نشم هر روز جاش رو عوض کنم .

''هری؟''

صدای خش دار و محکم جو توی گوشم پیچید .

''بله''

نفسام هنوز مرتب نشدن و چشمام روی تی شرت مشکی روی میز متمرکز شده بود .

''کارلسن همین الان بهم زنگ زد ، گفت پرینت رزمه ی تحصیلیت رو با مدارک تکمیلی براش بفرستم''

AnonymDove le storie prendono vita. Scoprilo ora