پنج سال بعد
با قدمای آروم بین همه ی قبرها حرکت کردم تا یکی رو که میخواستم پیدا کنم.
شاید فکر کنین که قبرستان یکی از غم انگیزترین جاهای دنیاست.که البته درست فکر کردین.اما همه چیز عوض میشه وقتی عزیزترین افراد زندگیتون اونجا خوابیده باشن.
در این صورت علاوه بر اون حس غم و ناراحتی این مکان بهتون آرامش میده.آرامش نزدیک بودن به اون شخص.
بالاخره با پیدا کردن اسمش بین همه ی اون اسم ها بهش نزدیک میشم.کنار قبرش میشینم.
این دومین باره که من بعد از پنج سال میام اینجا و همه چیز همون جوریه.هیچ چیزی تغییر نکرده.برعکس زندگی من که توی این پنج سال عوض شده.
من تونستم دانشگاهو توی رشته ی بیزنس تموم کنم تا توی شرکت پدرم کار کنم.
و زین و لیام.اونا هم الان نامزدن و مشغول آماده کردن همه چیز واسه ازدواجشون.
دوباره به سنگ قبرش نگاه میکنم و با خودم فکر میکنم که چقدر همه چیز متفاوت میشد اگه اونم زنده بود.شاید میتونست ادبیات بخونه.یا موسیقی.شاید الان ما هم مثل لیام و زین به فکر شروع یه زندگی بودیم.
و همه ی این شاید ها.زندگی همیشه ما رو توی این موقعیت قرار میده.اینکه حسرت نداشته ها رو بخوریم و بدونیم که یه زمانی فرصت انجام همه ی اینا رو خودمون از دست دادیم.
درسته.هنوزم بعد این همه سال من نتونستم این فکرها رو از سرم بیرون کنم.
میدونم که قرار نیست واسه همیشه تنها بمونم.من یه روز دست از رابطه های کوتاه مدت میکشم.دوباره عاشق میشم و ازدواج میکنم.حتی بچه دار میشم.
چون زندگی همیشه ادامه داره.تا زمانی که نفس میکشید مجبورید ادامه بدید و اط دست دادن هیچ کس اینو تغییر نمیده.
دردی که به نظر غیر قابل تحمل میاد به مرور کمرنگ تر میشه و شما دیگه حتی حضورشو توی قلبتون حس نمیکنین.فقط یه حس مبهم از درد بزرگی که زمانی اونجا بود.
با وجود همه ی اینا هنوزم قلب من مال اونه.وحتی اگه دوباره عاشق بشم بخشی از قلبم همیشه به اون تعلق خواهد داشت.چون اون فقط یه کراش احمقانه ی دوران نوجوانی نبود.
من هر چیزی رو که به اون مربوط باشه نگه داشتم.بعضی وقتا هنوزم به صداش گوش میدم و سعی میکنم تصور کنم اگه الان بود صداش چه جوری میشد.یا قیافش.
و اون دفترچه.چیزی که یه بار دیگه لویی رو به من معرفی کرد و من از نو شناختمش.من همه ی اونا رو نگه داشتم.
اما هیچ چیز با این حس قابل مقایسه نیست.این که تا این جد بهش نزدیک باشم.مهم نیست که من صورتشو نمیبینم.یا صداشو نمیشنوم.مهم اینه که میتونم حضورشو حس کنم.
چون هر چقدر که اون دور باشه...هر چقدر که دست نیافتنی باشه من وجودشو با لمس یه سنگ سرد حس میکنم و این سرما وجودمو گرم میکنه.
این چیزیه که همه نمیتونن درک کنن.اما همه دیر یا زود این حسرو تجربه خواهند کرد و میفهمن که مرگ نمیتونه پایان یه احساس باشه.چون حتی سالها فاصله هم نمیتونه عشق رو کمرنگ کنه.
با شروع بارون کتمو به خودم نزدیک تر میکنم. و آخرین شعری که لویی توی دفترچش برام نوشته بود رو میخونم.
کی میدونه.شاید اون بتونه صدامو بشنوه.به هر حال مرگ همیشه یه پایان نیست.
My favorite chapter
فصل مورد علاقه ی من
If this is the end of our story
اگه این پایان داستان ماست
Then I want you to know that you're my favorite chapter
من میخوام که بدونی تو فصل مورد علاقه ی منی
The chapter I will go back and read when I want to smile
فصلی که برمیگردم و میخونم وقتی که میخوام لبخند بزنم
The chapter I will go back and read when the story gets boring
فصلی که برمیگردم و میخونم وقتی داستان خسته کننده میشه
And I hope I'm your favorite chapter too
و امیدوارم منم فصل مورد علاقه ی تو باشم
Fin.
*****
اهم اهم...وات د فاک:/
اینم پایان غم انگیز ناک...من امروز اون فن فیکی که لویی توش تومور مغزی داره میمیره رو دوباره خوندم رفتم رو فاز غم:/
خلاصه هپی اندینگم بعدا میزارم...دیگه کلا اگه داستان بد بود بازم ببخشید من اولین باره مینویسم زیاد به نوشتن عادت ندارم.
از همه ی اوناییم که میخونن و کامنت و ووت میزارن ممنون لطف بدارید 😊
امیدوارم خوشتون اومده باشه در کل از داستان و اینا.
خب دیگه از فاز مودب بون بیایم بیرون کونتونو بردارین برین به کاراتون برسین انقد تو وات پد ول نچرخین:/
تا درووووودی دیگر بدرود 😂
خودافظ 👋👋👋
Shaghayegh
YOU ARE READING
The Reasons Why
Fanfictionمن از اینکه دارم میمیرم ناراحت نیستم. با وجود این آخرین چیزی که حس کردم اشکام بودن. Cover by : @itsCipher