د.ا.د هرولد
یه هفته از اون روز می گذره.از اون روزی که وسط راهروی مدرسه خبردار شدم.
من روز قبلش اونو توی همون راهرو موقع رفتن دیدم.و هیچوقت...هیچوقت فکر نمیکردم اون آخرین دیدارمون باشه.حتی الانم بعد از یه هفته نمیتونم باور کنم.
وقتی یکی میمیره...اگه تو اون شخصو بشناسی...یا حداقل فکر کنی که میشناسیش، مردنش واست باورنکردنی میشه...اینکه تو دیروز بهش سلام کردی.باهاش رفتی بیرون.بوسیدیش...و اون امروز دیگه نیست.و تو دیگه هیچوقت نمیتونی اون کارا رو تکرار کنی.نه با اون.
از اون روز هر بار پیاده میرم مدرسه و میام.به زمان نیاز دارم.به تنها بودن و فکر کردن.
جلوی در خونمون که میرسم یه بسته میبینم.به اندازه یه جعبه کفش.بسته رو برمیدارم و دنبال یه نشونی یا اسم میگردم.هیچی.
زنگ در رو میزنم و چند لحظه بعد یکی از خدمتکارا در رو باز میکنه.بهم میگه که مامان و بابام خارج شهرن و تا شب نمیان.
سرمو به نشونه تایید تکون میدم و میرم بالا تو اتاقم.جعبه رو میزارم رو تخت.
یه جعبه عادی.ولی من حس عجیبی بهش دارم.این مدت هیچی عادی نبوده.
جعبه رو بلند میکنم.سنگین نیست.تکونش میدم و صدای برخورد چند تا چیز به همو میشنوم.بیشتر از این نمیتونم صبر کنم.با یه خودکار چسب روی جعبه رو میکنم.در جعبه رو بلند میکنم و داخلش رو نگاه میکنم.
چند تا نوار کاست.در واقع هفت تا.
عجیبه.این روزا دیگه کسی از اینا استفاده نمیکنه.کنجکاویم چند برابر میشه و دیگه خبری از ترس قبلیم نیست.
خب من الان چجوری به اینا گوش بدم...اووووه...واکمن جما...خب من اونو قبل از اینکه بره دانشگاه ازش قرض گرفتم (دزدیدم...به هر حال اون هیچوقت نفهمید پس زیاد واسش مهم نبوده).
بلند میشم و از ته کمدم جایی که قایمش کردم واکمن رو بیرون میارم.یه واکمن صورتی رنگ که هندزفریش هنوزم بهش وصله.
برمیگردم رو تخت و کاستا رو از توی جعبه بیرون میارم.الان که دقت میکنم رو هر کدوم از کاستا با ماژیک یه شماره نوشته شده.کاستی که روش شماره یک نوشته شده رو برمیدارم.کنار عدد یک حرف A و پشت کاست حرف B نوشته.
میزارمش تو واکمن.هندزفری رو میزارم تو گوشم.قبل از اینکه دکمه پلی رو بزنم یکم مکث میکنم.نمیدونم باید انتظار چیو داشته باشم و این یه جورایی مضطربم میکنه.
ČTEŠ
The Reasons Why
Fanfikceمن از اینکه دارم میمیرم ناراحت نیستم. با وجود این آخرین چیزی که حس کردم اشکام بودن. Cover by : @itsCipher