وقتی داشتم کاستو پشت و رو میکردم دستام میلرزیدن.یا این بار نوبت من بود و یا اینکه من کلا توی کاستا نبودم.که هر دوش باعث میشدن استرس داشته باشم.
از گوشه ی چشمم زین رو میدیدم که گاهی وقتا بهم نگاه میکرد اما ساکت موند و چیزی نگفت.
بالاخره تمام جرئتمو جمع کردم و واسه آخرین بار دکمه پلی رو فشار دادم.
اوکی گایز.اینجا دیگه آخرین قسمته.و البته با قسمتای دیگه فرق داره.
این بار قرار نیست یکی از اون دلایلو بگم.اونا تموم شدن.
کسی هم که توی این کاست راجبش حرف میرنم یکی از شماها نیست.پس فکر میکنم بقیتون بهتره دیگه گوش ندین.
هری ادوارد استایلز.
هولی شیت.
خب فرفری.احتمالا تا الان داشتی به این فکر میکردی که چرا این کاستا دست تو افتادن.شاید دنبال دلیلی میگشتی که باعث بشه تو هم توی این لیست باشی.
ولی خب دلیلی وجود نداره.تو هیچوقت به من بدی نکردی.برعکس بیشتر وقتایی که کسی نبود بهش تکیه کنم تو همیشه اونجا بودی.
من فقط میخواستم از این راه ازت تشکر کنم و البته یه چیزای دیگه ای رو هم بهت بگم.
خب میتونستم توی یه نامه واست بنویسمش یا یه کاست جدا فقط واسه خودت.ولی من میخواستم تو بدونی.
میخواستم همه چیزو بدونی.
من میدونم که تو از من خوشت میومد.نمیدونم از کی و تا چه حد.ولی خب مطمئنم یه حسایی بهم داشتی.
یه حسایی مثل عاشقت بودن!
نمیدونم.شاید مسخره به نظر بیاد.من میخواستم خودمو واست توجیه کنم.میخواستم بدونی که الکی این کارو نکردم.
میخواستم اگه واقعا اهمیت میدادی و ناراحت شدی ازت معذرت بخوام.
میدونی من هنوز اولین باری که دیدمت رو یادمه.چهار سال پیش.دیدار احمقانه ای بود ولی خب با ما جور در میاد.
با صدای خنده نرمش برگشتم به اون روز.اولین روزی که من لویی تاملینسون رو دیدم.
فلش بک
امروز اولین روز از سال اول دبیرستانه و من واقعا استرس دارم.که البته عادیه.طبق معمول من و زین همراه هم وارد مدرسه شدیم و اون سریع توی جمعیت دنبال دوست پسرش لیام که دو سال از ما بزرگتر بود گشت.
من و زین و لیام بهترین دوستای هم بودیم.به خاطر رفت و آمدای خانوادگی تقریبا از همون بچگی همیشه اطراف هم بودیم و از هم جدا نمی شدیم.
ESTÁS LEYENDO
The Reasons Why
Fanficمن از اینکه دارم میمیرم ناراحت نیستم. با وجود این آخرین چیزی که حس کردم اشکام بودن. Cover by : @itsCipher