Prologue

734 91 92
                                    

صدای بارون روی شیشه پنجره اولین چیزیه که وقتی پامو تو اتاق میزارم میشنوم.

بارون.شاید تنها چیزی که هنوزم میتونم ازش لذت ببرم.حتی تو این لحظه.

به جعبه ای فکر میکنم که قراره از فردا بین اونا بگرده.و به کاستی که فقط اون قراره بهش گوش بده.

تو آینه دستشویی به خودم نگاه میکنم.به چشمای آبی که بهم خیره شدن.میخوام واسه آخرین بار لبخند خودمو ببینم.حس میکنم سالها میگذره از وقتی که یه لبخند واقعی زدم.

سعی میکنم.ولی بازم نمیشه.انتظار نداشتم بتونم.اگه هنوز این قدرتو داشتم که یه لبخند واقعی بزنم الان اینجا نبودم.احتمالا سر کلاس ریاضی به چرت و پرتای معلم پیرمون گوش میدادم.

زیاد بهش فکر نمیکنم.من خیلی وقته این تصمیمو گرفتم.دیگه راهی واسه برگشتن نیست.

قوطی قرصا رو برمیدارم و یه مشت از اونا رو با یه لیوان آب میخورم.

به همین راحتی.

میرم رو تخت دراز میکشم.

دقیقه ها میگذرن و من تقلای بدنم واسه مقاومت کردن رو حس میکنم.واسه زنده موندن.

به جز اون میتونم بگم همه چیز عادیه.

میتونم کم کم بسته شدن چشمامو حس کنم.

بی حس شدن بدنم.احساس سنگینی.

من از این که دارم میمیرم ناراحت نیستم.

با وجود این آخرین چیزی که حس میکنم اشکیه که از گونم پایین میره.

آخرین چیزی که میشنوم صدای بارون روی شیشه ست.

و اخرین چیزی که بهش فکر میکنم اینه که امیدوارم اون منو ببخشه.

به همین راحتی.


***

خب این قسمت اول.

فقط خواستم بگم که هر چیزی که تو داستاک گفتم فقط واسه داستانه.

همیشه راه برگشت هست.هیچوقتم به همین راحتی نیست.

امیدوارم بدونین من همیشه هستم تا اگه خواستین حرف بزنیم 😊

خب دیگه پر رو نشین باعی:/

Shaghayegh

The Reasons Why Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon