با قدمای بلند خودمو به ماشین زین رسوندم و برای دومین بار اون روز توی ماشین نشستم.
چند لحظه هردومون ساکت بودیم و حرفی نمیزدیم.باور اینکه زین از هیچی خبر نداشته باشه دیگه الان واسم سخت بود.
تصمیم گرفتم سکوت بینمون رو بشکنم.
-تو اینجا چیکار میکنی زین؟
اون یکی از اون نگاهایی که هنوزم بعد ده سال دوستی نمیتونستم بخونمش رو تحویلم داد.
+تمومشون کردی؟
اول فکر کردم اشتباه شنیدم.خب اون قطعا منظورش کاستا نیست نه؟
سعی کردم وانمود کنم از هیچی خبر ندارم و گیج شدم.
- چیو زینی؟
+کاستا.
و همون یک کلمه کافی بود تا ترس همه وجودمو بگیره.اگه اون قبل من گوش داده باشه چی؟اگه الان فکر کنه من مقصر مرگ اونم؟اصلا اگه اون خودشم مقصر باشه چی؟
معلوم بود که زینم تونسته ترس توی صورتم رو ببینه.به آرومی لبخند زد.
+قیافت نشون میده تمومشون نکردی.چند تا مونده هری؟
گلومو صاف کردم و یکم صاف تر نشستم.
- یه کاست.زین تو_
اون نذاشت حرفمو تموم کنم و همون طور که ماشین رو روشن میکرد بهم نگاه کرد.
+خب پس شروع کن.اون یکی رو هم گوش بده و بعدش با هم حرف میزنیم اوکی؟
من واقعا میخواستم اعتراض کنم.سوالای زیادی توی ذهنم بودن و میخواستم همه رو ازش بپرسم.یه جورایی حس میکردم اون جواب همه ی سوالامو داره.
ولی خب وقتی زین نخواد کاری رو انجام بده کسی نمیتونه مجبورش کنه.اون بیش از حد لجبازه.
کاست آخر رو درآوردم و گذاشتم توی واکمن.زین کاملا حواسشو داده بود به رانندگی کردن و حتی به من نگاهم نمیکرد.
به صندلی ماشین تکیه دادم و اجازه دادم یه بار دیگه صدای لویی توی ذهنم پخش بشه.
خب گایز.بالاخره رسیدیم به بخش هیجان انگیز قصه.آخرین پارتی که من توش شرکت کردم.
بیشتر شماهایی که دارین اینو گوش میدین اون شب توی اون پارتی بودین.
من نه!!!
من واقعا نمیدونم چرا به اون پارتی رفتم.حتی نمیدونستم پارتیه کیه.ولی خب همه درموردش حرف میزدن و یه جورایی فکر کردم شاید این بتونه یکم روحیمو عوض کنه.
شاید واسه چند ساعت بتونم خوش بگذرونم و به هیچی فکر نکنم.
و طبق معمول...من اشتباه کردم.
KAMU SEDANG MEMBACA
The Reasons Why
Fiksi Penggemarمن از اینکه دارم میمیرم ناراحت نیستم. با وجود این آخرین چیزی که حس کردم اشکام بودن. Cover by : @itsCipher