قسمت ششم؛حال خوب

97 11 1
                                    

حال
امروز حالم خيلي بهتره از صبح كه از خواب پاشدم يه حس خوب كهنه دارم ، حسي كه خيلي وقته نداشتمش.
نفس عميقي كه ميكشم مصادف ميشه با پايين اومدن از اين تخت اهني . به سمت دسشويي مي رم و با فشار اب سردو به صورتم مي پاشم و با حوله ي مغز پسته اي دستو صورت خيسمو پاك ميكنم .
ساعت اتاق ٩ صبو نشون مي ده پس  ، بعد از مرتب كردن موهام به سمت اتاق غذا خوري ميرم ، امروز اولين روزيه كه دارم واسه ي صبونه بيرون ميرم ...
يكم نون تازه با مربا مي خورم و ليوان قهومو هم با عجله سر مي كشم از رو صندلي بلند ميشم با قدم هاي نسبتا سريع به سمت اتاقش مي رم.
دو روزه كه نديدمش اخرين بار همون روز كزايي بود كه واسه اولين بار حرف زدمو اون لعنتي اومد به اينجا و مني كه دوباره تا مرز جنون پيش رفتم ولي امروز دوباره مي خوام حرف بزنم ، تمام سكوتم رو ، تموم فرياداي خفه شدم رو، امروز داد بزنم .
مي خام امروز همه چي رو تعريف كنم ، همه چي....
اونقدر غرق در برنامه هايي كه امروز مي خام انجام بدم بودم كه نفهميدم چه جوري و كي به اتاقش رسيدم ،درزدم،با صداي بيا تو ،وارد شدم.
بي مقدمه و بدون سلام شروع كردم..
+من فقط ٢٠ سالم بود كه تو دامش افتادم.....

psychiatric hospitalWhere stories live. Discover now