قسمت هشتم؛آينده

99 11 0
                                    

فلش بك به يك سال پيش
صبح زود از خواب بيدار شدم و وقتي ليديا رو تو بغلم ديدم يه لبخند زدم و اروم كنارش زدمو از رو تخت پايين اومدم.
پله هارو اروم اروم پايين ميومدم و به سمت اشپز خونه مي رفتم.قهوه جوشو روشن كردم و مشغول اماده كردن صبحانه شدم كه سارا وارده اشپز خونه شد.
-صبح بخير بلِ عزيزم
+صبه تو هم بخير سارا
-ميشه بعد از صبونه با هم حرف بزنيم؟!
+درباره ي؟!
-اينده
ابرويي بالا ميندازمو سرمو تكون مي دم.
سارا به سمته قهوه جوش كه حالا چراغش سبز شده مي ره و واسه خودش قهوه ميريزه و از اشپز خونه مي زنه بيرون.
سريع صبحانمو مي خورم و راهي اتاق سارا ميشم.
بعد از چند تقه ي كوتاه درو باز مي كنه، با سرش اشاره مي كنه كه وارد شم.
سارا كنار ميز ارايشش وايستاده و من روي تختش نشستم و واقعا سكوت بدي حاكمه...
+خب؟!فك كنم قرار راجبه اينده حرف بزنيم؟!
سكوتو ميشكنم و سارا مجبور مي كنم تا به جاي زل زدن به شيشه هاي عطره گرونش با من حرف بزنه
-اوه اره،اينده
و دوباره ساكت ميشه اوه محضه رضاي فاك اون چشه؟! بهش زل ميزنم تا شايد ادامه بده و خب جواب هم داد چون دوباره شروع به حرف زدن كرد.
-ببين بلا،همونطور كه مي دوني ادوارد يه ادمه از كار افتاده و مريضه
دهنمو وا ميكنم كه بگم اين به من ربطي نداره ولي با حركته دستش متوقفم ميكنه و ادامه ميده
-و منوتو خوب مي دونيم كه اگرم اين چند سال خوب خرج كرديمو پوشيديمو خورديمو صدقه سريه پس اندازو كمك هاي پدرم و البته درامد ناچيز من بوده.
+ميشه منظورتو واضح ادا كني؟!
-اگه صبر داشته باشي حتما.پس اندازامون چند ماهه پيش تموم شد و اين چند ماه هم پدرم خرجمونو داد از طرفي هزينه ي دوا درمونه ريچارد خيلي زياده .
+خب؟؟
-كاملا واضحه كه تو بايد به من كمك كني
در حالي از روي تخت بلند ميشمو دست به سينه واي ميستم ميپرسم
+مثلا چه كمكي؟!
-ببين بل ؛ تو نمي توني هزينه هاتو كم كني و منم ازت اينو نمي خام فقط مي خام از اونجايي كه ديگه درستم تموم شده و دانشگاه نميري بري سره كار،همين
+سره كار؟!
با صداي نسبتا بلندي ازش رسيدم.
-اره، خواهش مي كنم . پدرم ديگه به من پول نميده و از طرفي درامد من خيلي كمه.لطفا بهش فكر كن، نه به خاطره من يا ريچارد بلكه به خاطره ليديا . ميدونم كه نمي خاي تو سختي هايي كه تو كشيدي باشه.پس خواهش مي كنم بهش فكر كن بلا.
سارا يه نفس اينارو گفت و در آخر يه نفسه عميق كشيد.
اون خوب مي دونه كه ليديا نقطه ضعفه منه و خوب داره باهاش بازي مي كنه ، نمي دونم شايدم واقعا وضعمون خرابه كه ساراي مغرور داره ازم التماس مي كنه.خيلي گيجم..
+بهش فكر مي كنم.
به سمته دره اتاق رفتم كه سارابه سمتم اومد و دستمو گرفت و گفت:
-اميدوارم نظرت مثبت باشه
در جواب به پورخندي اكتفا كردمو از اتاق خارج شدم.
حالا من بايد كجا برم واسه كار؟!
لعنت بهت ريچارد فاستر كه نميميري،لعنت بهت سارا كه نقطه ضعفمو مي دوني،لعنت به همتون.

psychiatric hospitalWhere stories live. Discover now