قسمت پنجم؛عكاس تويي؟!

107 11 0
                                    

فلش بك به ١ سال پيش
نفسم رو از سر راحتي بيرون دادم . امروز آخرين دانشگاس و من فارغ التحصيل ميشم و اين عاليه.
به خونوادم نگاه مي كنم.هه خونواده،پدرم روي صندليه چرخدارش نشسته و من نمي خام تو چشاش نگاه كنم،پس خيلي ساده نگاهمو به ليديا كوچولو منحرف مي كنم و جوابه لبخندشو با يه لبخنده كوچيك مي دم و حالا چشام به سارا ميفته در جوابه لبخندش به تكون دادن سرم اكتفا مي كنم و با عجله از كنارشون مي گذرم . من با عكاس قرار دارم.
(از اين لباس بلند لعنتي بيزارم .)
سرم پايينه و داره با سرعت راه ميرم كه تنم به تنه ي يكي ديگه مي خوره (هر وقت عجله دارم يه چيزي ميشه كه دير برسم ، شت) سعي مي كنم بايه ببخشيد از كنارش رد شم كه دستش مچ دستمو مي گيره  ، نفسمو با خشم بيرون مي دم و به چشماش زول ميزنم،طوسي وشفاف ،چشاش فوق العاده زيبان . با همون چشما به زمين اشاره مي كنه و من تازه نگاهم به شاهكارم ميفته؛موبايلي كه رو زمين افتاده،چند ورق كاغذ،چند رول كوچيك پارچه و يه دوربين حرفه اي (كه خداروشكر چيزيش نشده بود) اخم صورتم جاشو به پشيموني دادو
سريع گفتم:ببخشيد،من عجله دارم اگه دير كنم عكاسم ميره ميشه خودتون جمش كنيد ، من واقعا عذر مي خام..
نيشخندي زد و نوچي كرد و با دستش به گندكاريم اشاره كرد كه جمش كنم.
با عصبانيت بهش زول زدمو چشم غره اي رفتموسريع خرت و پرتاشو جمع كردم و دادم دستش و بدون اينكه چيزي بگم يا منتظر چيزي باشم از كنارش گذشتم و  به سمت اتاق عكاسي رفتم.
در زدم ولي جوابي نيومد . هوفي از سر آسودگي كشيدم و يه نگاهي به خودم تو آيينه انداختم .
چه عكاس وقت شناسي !!!!
روي صندلي گوشيه اتاق نشسته بودم كه صداي باز شدن در اومد ، بلند شدم تا سلامي بدم و شروع كنم به غر زدن ولي با ديدن اون چشا اونم براي بار دوم لال شدم ، شايدم دليل لال شدنم حركت بعديش بود كه در اتاقو قفل كرد.
داشت به سمتم ميومد كه بالاخره زبون باز كردم و گفتم :
+تو؟! تو عكاسي؟!!
نيشخندي زد به مسيرش به سمتم ادامه داد...


پايان پارت٥

psychiatric hospitalWhere stories live. Discover now