قسمت هفتم؛روزه كزايي

96 10 2
                                    


+من فقط بيست سالم بود وقتي براي بار اول ديدمش ،تو جشن فارغ التحصيليم ،عكاس بود ، همه چيز از اون اتاق كوچيك لعنتي شروع شد،همون اتاقي كه توش قرار بودازم عكس بگيره.........
فلش بك به يك سال پيش
...با نيشخندش به سمتم ميومد ،نزديك و نزديك تر ميشد و من عقب و عقب تر ميرفتم ولي تمام اميدم نااميد شد وقتي به شدت با ديوار پشتم برخورد كردم ، اون اونقدر جلو اومد كه فاصلمون به اندازه ي يه نفس شده بود.دستي به موهام كشيد و گفت:
-موهات،صورتت،اندامت و... پتانسيل مدل عكاسي شدنو داره
ازم دور شد و نفس عميق كشيدم ، اون يه ديوونس .
بعد از اينكه ازم چنتا عكس گرفت مجددا خودمو اماده كردم كه ازين اتاق لعنتي خارج شم چون همه چيزش داشت آزارم مي داد ؛ زول زدناش،تيكه هاش،تر كردن لباش و..پس سريع سمت در رفتم ولي قفل بود ،سمته در اومد بازش كرد خدافظي كردمو خارج شدم ولي مچ دستمو گرفت زول زد تو چشمام ،از تو جيبش يه كارت دراورد و گفت:
-اين كارته منه ، همونطور كه گفتم تو يه مدله عالي براي عكساي مني و خب مي خوام باهات كار كنم . پولشم خوبه ، يني نسبت به كاري كه قراره انجام بدي مي ارزه
+مرسي ، فك نكنم بتونم و از نظر مالي هم مشكلي ندارم.فعلا .باي
-برمي گردي. من مطمئنم .باي و به اميد ديدار
سريع ازش دور شدم و كارتشو روي زمين انداختم با عجله به محوطه دانشگاه برگشتم...
پايان فلش بك
همه ي اون روز كزايي رو گفتم از اتفاقات اتاق عكاسي تاپارتي آخر شب و خوابيدن تو بغل ليديا كوچولو كه تمام داراييم بوده و هست ، همه چيو گفتم ...
اون روز آخرين روز خوش زندگيم بود و از فرداش بدبختيه من شروع شد .
پايان فلش بك
[حال]
+خستم، مي خام برم تو اتاقم
-برو عزيزم ، كمك نمي خاي؟
+نه ،فلن
-فلن
و دوباره اون لبخنده شيرينش

psychiatric hospitalWhere stories live. Discover now