8:ماه توی آسمون

60 8 2
                                    

وقتی به ادما میخندیم ،بهشون رو میدیم،جوری به ما دستور میدن که ما بچشونیم یه جوری خودشون رو میگیرن انگار شاه شاهانن.از نظر خیلیا ما هممون یه جور حیوونیم حیوونی که هرکس خواص خودشو داره.یه کسی میتونه گرگ باشه که حدود شصت درصد کل دنیامون رو اینا فرا گرفتن.اگه یه ادم خالص باشیم هیچ حیوون احمق و دست و پاچلفتی نخواهیم بود.

اون گرگهای درنده جوری مارو میکشن و مارو از بین مردم گم میکنن که خودمون هم که تا مدتی بی خبر میمونیم.اونا دنیا رو تو دستشون گرفتن و ما هنوز توی چاهی افتادیم که هیچ کسی اونجارو نمیشناسه و هیچ کمک یاری نیست.اگه خودتو بالا نکشیی و از هوشت استفاده نکنی میمونی اونجا اما مال من فرق میکنه.گرگه نتونسته منو بندازه توی دام.چون فکر میکرد شاید برای تنوع اونو دیگه نکشتش و سرش کلاه نزاره،گفت شاید بخوام یکم واسه خودم سرگرمی ایجاد کنم...

درد کشیدن

این چیزیه که این گرگ عوضی از من میخواد.

اون روز بعد از دعوت جینی به خونشون و رفتن به اونجا، یه چیزی به ذهنم،رفتم دوباره به شماره هری نگاه کردم هر چند که تو وجودم یکم ترس بود ولی خب نمیشه که تااخر اونو توی وجودمون ثابت نگهش داریم.

متوجه این شدم که اون شماره ای که من و جینی برای یه مدتی می گرفتیم سیمکارت قبلیش بود که می خواست نمیدونم چی کار کنه عوض کرده بود.اگه من اون شماره اصلی لعنتی رو گم نمیکردم.خیلی وقت بود که شاید با هم حرف میزدیم.

ولی خدارو شکر میکنم که این اتفاق نیوفتاد وگرنه دوبرار این دعوا ها اتفاق میوفتاد یا هر شب جام کلاب بود.خداروشکر.

اما اون به طرز عجیبی تا دوروز منو سربه سر نذاشت.بلکه سوالای بی جواب توی ذهنم ایجاد شد.

"اون توی این دو روز مست نکرده بود با یه دختر هر شب سکس داشت."

خب براین شکی نداشتم که هری مست بیاد هرشب بایکی از اونا بیاد بخوابه اما اگرم نبود...این خیلی عجیبه.یعنی این کارشو عمدا انجام داده.دقیقا هم دوروز با من کاری نداشت من اونطرف کلاس و اون ته کلاس بدون هیچ مسخره کردنی.

زین میگفت اون یهو عوض میشه ولی زود به همون هری قبلی برمیگرده.

طی این دوروز مامانم به مدرسه رفت و اجازه ورود به خوابگاه رو گرفت.ولی نمیدونستم قراره با کی بیوفتم.طی این مدت من کم کم وسایلامو جمع کردم.خب بایدم میرفتم یکی برای اینکه فاصله لیتل گاردن تا نیویورک حدود چهل و پنج دقیقه هست.

حتمن الان به خودتون میگین خوب چرا با سوار اون مینی بوس های زردرنگ چندش اور سوار نمیشی.خب دلیلش واضحه چون هر رفت و برگشتی از مدرسه یه تفاقی میوفته و من هیچ وقت نمیخوام خودمو به اونا ربط بدم.حاظرم با دوچرخه از ساهت شیش صبح پاشم و سواری کنم ولی با اون مینی بوس ها همراه نشم.

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Sep 10, 2017 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

Legend [harry Styles +18]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora