chapter_7

545 89 19
                                    

با تشکر از دوستایی که میخونن و حمایت میکنن مخصوصا اونایی که کامنتای خشمل مشمل میزارن اسماشونو زیادن نمشه بگم.

************************************

H:” شب بخیر, بوبر ” 

زیر گوشم زمزمه کرد . نفس گرمشو که بوی نعناع میداد ,روی گونه ام حس کردم وتمام سلولهای بدنم به این همه نزدیکی عکس العمل نشان داد .

از خدا به خاطر تاریکی اتاق و اینکه نتونسته بود واکنش خجالت اور و گونه های سرخم را ببینه, تشکر کردم

چشمهام تازه گرم شده بود که صدای زنگ ساعت را شنیدم .دستم را برای خاموش کردنش دراز کردم .

با برخورد دستم با شی گرم از جا پریدم .سعی کردم به یاد بیارم کجا هستم . جواب رو که پیدا کردم,از تصور اینکه مبدا هری فکر کنه کارم عمدی بود, به خود لرزیدم

ارام زمزمه کردم :” هری , ساعتت”

تکان نخورد ..دوباره صدایش کردم : ”هری''

بازهم تکون نخورد . از روی سینه اش به سمت دیگه ی تخت ,توی تاریکی اتاق برای پیدا کردن ساعت ,دست دراز کردم .

نمیدونستم چطور باید صداش رو قطع کنم پس تا خاموش شدن صدای زنگ چند ضربه به سرش زد و خودم را روی بالش رها کردم .  

صدایش را که سعی میکرد با دهان بسته بخندد شنیدم :” بیدار بودی ؟” 

H:” قول داده بودم پسر خوبی باشم .ولی در مورد اینکه بخوای روی سینه ام دراز بکشی چیزی نگفته بودم ”

اعتراض کردم :” من روی تو دراز نکشیده بودم .دستم به ساعت نمی رسید . بدترین الارمی که تا حالا شنیدم .مثل ناله ی حیوون در حال مرگ میمونه”

دست دراز کرده و پریز را زد .
H:” صبحانه میخوای ؟” 

نگاهش کردم و سر تکان دادم .
” گرسنه نیستم ” 

H:” خوب , من هستم .چرا با من نمیای بریم کافه ی سرخیابون ”

“فکر نکنم بتونم صبح به این زودی ,رانندگی افتضاح تو رو تحمل کنم .” 

از سمت دیگه ی تخت بلند شدم, دمپاییام رو  پام کردم و به طرف در حرکت کردم . پرسید :” کجا میری ؟”

” لباس بپوشم برم سر کلاس … تو این مدتی که اینجام لیست کارهای رو که قرار بکنم رو میخوای ؟”

کش و قوسی به خودش داد و به سمتم امد .” همیشه اینقدر عنقی؟ یا این مزاجت بمحض اینکه متوجه بشی ,هیچ نقشه ی استادانه ی برای خوابیدن باهات در کار نیست ,خوب میشه ؟”

  
” عنق نیستم ”

نزدیک تر شد و زیر گوشم زمزمه کرد :” نمیخوام باهات بخوابم, بوبر …بیشتر از اینها دوست دارم ”

Beautiful Teragedy (L.S)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin