اول از همه متاسفم بابت بد قولیم. خانواده گرام فهمیدن واتپد دارم و نزدیک بود به فاک فنا برم .خوشحال باشید زنده ام.
××××××××××××××××××××××××××××××××
هری روی صندلی نشست و بهم لبخند زد:"چه خبر ، بوبر؟"
به غذای عجیب غریب داخل بشقابش که شبیه شمع اب شده بود(تشبیهت تو حلقت)نگاه کردم:"این دیگه چیه؟"
کمی اب خورد ، خندید:"راستش از خانومای اشپز اینجا میترسم....راجع به مهارتای اشپزیشون نمیتونم انتقاد کنم"
متوجه نگاه کنجکاو ادمای دور میز شدم.اصرار هری برای نشستن کنار من بد رو مخشون بود.
صدای ناله ی زین باعث شد حواسمو از بقیه بگیرم:"اه ، امتحان زیست بعد ناهاره"
-"خوندی؟"
ز:"خدا ، نه..... تمام شب داشتم به دوست پسرم قوت قلب میدادم که قرار نیست با هری بخوابی"
فوتبالیستایی که ته میز نشسته بودن برای شنیدن حرفای ما خنده های چندششونو جمع کردن.همین کارشون توجه بیشتری به سمتمون جلب کرد.
زین به لیام سقلمه ای زد.هری بسته ی کچاپو به لیام پرت کرد:"ینی انقدر وضع خرابه؟"
به تلاشش برای منحرف کزدن توجها لبخند زدم.زین کمر دوست پسرشو ماساژ داد:"حالش خوب میشه.فقط به زمان احتیاج داره تا بفهمه لویی ، در مقابل جاذبه ی تو مقاومه"
هری با دلخوری و لب ورچیده نگای لیام کرد:"من قصد ندارم جذبش کنم ، اون دوستمه"
رو به لیام گفتم:"دیدی؟...جای نگرانی نیست"
لیام نگام کرد ، جدیتو که تو چشام دید چشاش برق زد.(بدبخت بخیل)
هری پرسید :"تو خوندی؟"
-"مهم نیس چقدر بخونم ، هیچی نمیفهمم.کلا زیست چیزیه که اصلا تو مغزم نمیره"
بلند شد:"پاشو بریم"
-"چی؟"
ه:"بریم جزوه هاتو برداریم کمکت میکنم بخونی"
-"هری...."
ه:"بلند شو بوبر ، قراره این امتحانو نمره ی کامل بگیری"
موقع بلند شدن موهای زینو کشیدم:"سر کلاس میبینمت"
چش غره ای بهم رفت :"حیف که بهت نیاز دارم.جا برات نگه میدارم به هر گونه کمکی محتاجم"
تا اتاقم همرام اومد ، من وسائلمو بر میداشتم و اونم کتابمو ورق زدو چنتا سوال پرسید و جاهایی که بلد نبودمو توضیح داد.هر چی توضیح میداد مسائل از پیچیدگی درمیومدن.
ه:"سلول های بدن از راه میتوز تقسیم میشن ،اینجاست که مرحله ها وارد کار میشن.مثل اسمای دخترونه میمونه ، پرومتا اناتلا"
-"پرومتا اناتلا؟"
ه:"پروفاز ، متافاز ، انافاز و تلوفاز"
سرمو تکون دادم :"پرومتا اناتلا"(کشت خودشو)
با جزوه اروم زد تو سرم:"خوب دیگه این جزورو از اول تا اخر بلدی"
-"میبینیم"
ه:"توی مسیر باهات میام و چنتا سوال ازت میپرسم"
درو پشت سرمون قفل کردم:"اگر امتحانمو خراب کنم از دستم ناراحت نمیشی...میشی؟"
خندید:"قرار نیشت خراب کنی ، فقط دفعه بعد بگو تا زودتر شروع کنیم"
قدماشو باهام هماهنگ کرد، گفتم:
-"چجوری میخوای هم به من درس بدی ، هم خودت بخونی ، هم تکلیفاتو انجام بدی ، هم تمرین کنی؟"باز خندید(خوش خنده):"من تمرین نمیکنم ، ادام زنگ میزنه میگه مسابقه کجاست و من میرم ، همین"
سرمو با ناباوری تکون دادم ، برگرو جلو صورتش گرفت و ازم سوال کرد.تا رسیدن به کلاس تقریبا یدور دیگه درسارو مرور کردیم(خدا بده شانس منم یکیو میخوام برام توضیح بده).
با لبخند جزومو پس داد:"پدرشو در بیار"
پسر قد بلندی رد شد و حین رفتن به کلاس سلام کرد:"سلام هز"
ه:"کامرون"
کامرون با چشمایی که برق میزد:"سلام لوییس"
متعجب از اینکه اسممو میدونه و یکم شاکی از اینکه اشتباه گفتش لبخند زوری ای زدم:"سلام"
کامرون به چندنفری که پشتش نشسته بودن شوخی کرد و سر جاش نشست.قبلا تو کلاسها دیده بودمش ولی باهاش اشنا نشده بودم:"این دیگه کیه؟"
بیخیال شونه ای بالا انداخت:"کامرون دالاس ، از اعضای سیگما تائو"
با شک پرسیدم:"توام جزو انجمن برادری هستی؟"
از بالای شونم به کامرون نگاه کرد:"مثل لیام فک کردم میدونی"
به تاتو های بازوش اشاره کردم:"به تیپت نمیخوره جزو اینجور انجمنا باشی"
ه:"پدرم از همینجا فارق التحصیل شد و تمام برادرامم سیگما تائویی هستن ، مسئله خانوادگیه"
-"ازت تعهدی چیزی خواستن؟"
ه:"نه ، اونا خیلی ادمای خوبین....بهتره بری کلاس"
با ارنج به پهلوش زدم و درحالی که دنبال زین میگشتم تو کلاس رفتم:"ممنون بابت کمک"
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
توروخدا ببخشید میدونم کمه امروز یکی دیگه اپ میکنم ولی بخدا سخته هی باید واتپد پاک کنم نصب کنم.کسی نفهمه.
اگر مشکلی داشت لطفا بگین.
اگرم خواسین نظر بدین
YOU ARE READING
Beautiful Teragedy (L.S)
Fanfictionلویی پسر خیلی خوبیه . نوشیدنی نمی خوره ، فحش نمیده و محافظه کارانه لباس میپوشه . اون فکر میکنه اینجوری میتونه از گذشته ی تاریکش فرار کنه . گذشته ی که به خاطرش ، همراه بهترین دوستش زین، به ایسترن امده تا یه شروع تازه داشته باشه . لویی فقط یه هدفداره...