chapter_3

658 107 16
                                    

"کی هستی تو ، پسر کاراته باز؟کِی یاد گرفتی مبارزه کنی؟"😑

لیام و زین اول بهمدیگه ، بعد ساکت و بدون حرف به زمین خیره شدن.

حدس اینکه سوال بدی پرسیدم کار راحتی بود ، ولی هری بنظر ناراحت نمیرسید:"من یه بابای الکلی بی اعصاب داشتم با چارتا برادر که ژنتیکی عوضی بودن"🤦🏻‍♀😐😑

تا بناگوش سرخ شدم:"اوه"

ه:"احتیاجی به خجالت کشیدن نیست بوبر ، پدرم الکلو ترک کرده و برادرامم بزرگ شدن ، آدم شدن"

-"خجالت نکشیدم"

گفتم و با تیکه ای از موهام که توی صورتم افتاده بود بازی کردم. دستی توی موهام کشیدم تا صافشون کنم.

ه:"از ظاهر سادت خوشم اومد.ادما معمولاذاینجوری اینجا نمیان"

عصبانی از اینکه نقشم شکست خورده بود:"یکی مجبورم کرد بیام. هیچ نقشه ای برای تحت تاثیر قرار دادن تو ندارم"

لبخندی از سر کیف زد و منم به امید اینکه حالمو بهتر میکنه ، عصبانی تر شدم.

نمی دونم دخترا و پسرایی که اطراف هری هستند چه حسی دارن ، ولی دیدم چجوری رفتار میکنن.
من بیشتر از اینکه دلم بخواد از سرخوشی قهقه بزنم سرگیجه و حالت تهوع دارم.هر چی شعی میکرد کاری کنه لبخند بزنم بیشتر بی قرار میشدم.

ه:"همینجوریشم متاثرم ، یادم نمیاد قبلا از کسی خواهش کردع باشم بیاد خونم"

قیافم و با نفرت جمع کردم:"حتما همینطوره"

بدترین شکل اعتماد بنفس و داشت. نه تنها از جذابیت و زیباییش خبر داشت ، بلکه عادت کرده بود اون ادمای احمق براش سرو دست بشکونن.

رفتار بی ادبانه ی من نه تنها یه توهین ، که براش جذاب و جدید بود.باید استراتیژیمو تغییر بدم.

زین کنترل و به سمت تلوزیون گرفت ، در حین عوض کردن کانال ها گفت:"امشب یه فیلم خوب داره.....کسی کنجکاو هست بدونه جین کوچولو کجاست؟"

هری بلند شد:"من داشتم میرفتم شام بخورم ، تو گرسنت نیس ، بوبر؟"

"من قبلا خوردم"

زین با حواس پرتی گفت:"نه نخوردی.."بعد ادامه داد:"اااا...مممم...راس میگی فراموش کردم قبل از اینکه از خونه بیایم بیرون یه قاچ پیتزا خوردی؟!"

با عصبانیت ، به صورت ناراحتش که تمام سعیشو برای جمع کردن سوتیش میکرد نگا کردمو منتظر عکس العمل هری موندم.

طول اتاقو طی کرد و در و برام باز کرد:"زود باش بوبر ، مطمئنم گرسنته"

-"کجا میری؟"

ه:"هر جا تو بگی چطوره بریم پیتزا؟"

نگاهی به لباسام کردم:"لباسام مناسب نیس"

Beautiful Teragedy (L.S)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin