پاییز

2.2K 97 104
                                    

تک قسمتی کمی غمگین

***********

امروز اولین روز پاییزه
درخت ها کم کم برگ هاشون زرد میشه
نمیدونم چرا آدما بدی حالشونو به پاییز نسبت میدن
من اینطور فکر نمیکنم که همه ی بلاهایی که سرمون میاد تقصیر پاییزه ! اتفاقا اون خیلی مظلومه !
چون همه اونو تلخ می دونن ولی در واقع شیرین ترین فصل ساله
البته این نظر منه

من عاشق پاییزم
چون تو این فصل عاشق شدم
تو این فصل بود که بهش اعتراف کردم
آره من زیادی احساسی ام و میدونستم یه روز این بهم ضربه می زد !
ولی با این حال نمی تونستم اونو کنار بذارم

و حالا دارم خاطراتمو توی این دفتر بی جون زنده می کنم .
خاطرات ممکنه تلخ باشن , اونقدر تلخ که زهرش تو تمام وجودت بدوه .

و می تونن شیرین باشن . اونقدر شیرین که تا سال های سال یه گوشه ی قلبت جا خشک کنن و با یادآوری شون یه لبخند رو کنج لبات مهمون کنن !

درسته که الان تنها همین دفتر و خاطراتش همدم تنهایی منن
ولی من اونو توی قلبم دارم
با چشم هام می بینمش
درسته مال من نیست
ولی می بینمش که خوبه
لااقل میدونم خوبه
درسته بی رحمه
ولی برای من اون "بهترینه"

*[‏جایی باید باشد
غیر از این کنج تنهایی
تا آدم گاهی آنجا جان بدهد
مثلا آغوش تو
جان می‌دهد
برای جان دادن ]
فقط حیف که آن را ندارم !

" لویی تاملینسون "

**********
* دو ماه قبل *

لویی مثل همیشه جایی دور از خونه ی اون کنار درخت تکیه داده بود و سرشو از پشت درخت بیرون آورده بود و اونجا رو نگاه می کرد .
تقریبا کار هر روزش این بود که ببینه صبح زود از خونه میاد بیرون و بعد ده دقیقه ورزش آماده ی رفتن به دانشگاه میشه !

لویی بیکار نبود ! اون فقط عاشق بود !
عاشق دیدن اینکه اون با لبخند آهنگی رو زیر لبش زمزمه میکنه
عاشق اینکه وقتی مریضه بینی ش قرمز میشه
عاشق اینکه وقتی بی حوصله میشه موهاشو به هم می ریزه
عاشق چشماشه
عاشق نگاهش
نگاهی که هیچوقت روی اون نبود !

هری از در اومد بیرون و با لباس ورزشی شروع به دوییدن کرد .
به پارک نزدیک خونشون رفت و تقریبا ده دقیقه اطراف پارک دوید و نرمش کرد .
بعد دوباره به خونه برگشت و بعد نیم ساعت خارج شد .
تمام این مدت لویی اونو زیر نظر داشت و با لبخند نگاهش می کرد .

شاید فکر کنید لویی دیوونه بود ، چون صبح زود پامیشد و همه ی کارهاشو انجام می داد تا بتونه ورزش کردن اونو ببینه و همراهش به دانشگاه بره
نه اینکه کنارش قدم بزنه , نه !

اون فقط می تونه پشت سرش راه بیفته .

اون دید که هری جلوی یه خونه وایستاد و بعد دو دقیقه یه دختر قد بلند از اونجا خارج شد و با هری , دست در دست شروع به قدم زدن کرد .

L.S One shots Where stories live. Discover now