درسته که لویی یه اروپایی بود و طبق قوانین مسخره ی اونا باید با سیاه پوست ها مثل برده رفتار می کرد ولی اون نمی تونست .
برده ها اونو یک پسر مهربون می دونستن ولی اون در جواب بهشون می گفت که : اینطور نیست , من فقط دوست دارم به هم نوعم کمک کنم نه اینکه آزارش بدم .
یک روز که با پدرش به میدان اسب سواری رفته بود . یک دختر سیاه پوست رو دید که داشت با کسی که انگار مادرش بود بحث می کرد .
اون اطراف چرخ زد تا بتونه بهشون گوش کنه !
مادر : بهتره کاری که بهت گفتن انجام بدی ماری !
دختر : گفتم نمیخوام مادر , خسته شدم دیگه تا کی باید بخاطر رنگ پوستمون حمالی کنیم ؟
م : آره ما تقصیری نداریم ولی حالا که شده . نذار از غذا محرومت کنن . بدترش نکن دخترم . من نمیخوام اذیتت کنن
دختر با بغض سری تکون داد و از اونجا دور شد .
لویی اخم کرد و به سمت پدرش رفت .- پدر
+چیه پسرم ؟
- شما به اون دختر چه کاری دادید ؟
+ کی ؟
لویی با نگاهش به پدرش فهموند که منظورش کیه .
+ اوه مگه مهمه ؟
- فقط میخوام بدونم !
+ بهش گفتم کل باغ رو از علف های هرز پاک کنه و تمام گل ها رو آبیاری کنه و برگ های زرد و پوسیده رو جمع کنه !
- پدر این بی رحمیه .تازه , هوا سرده و ممکنه بارون بیاد پس چرا باید به گیاهان آب بده ؟
+ اون از دستوراتم سرپیچی کرد و در واقع این تنبیه اونه !
- این درست نیست .
+ پسر احمقم . اونا برده ان و برای این ساخته شدن که بهشون دستور بدی !
- ولی اونا انسانن !
+ از جلو چشمام دور شو و تا نفهمیدی کی هستی از اتاقت بیرون نیا !
- متنفرم از اینکه باهام مثل یه بچه برخورد می کنی!
داد زد و از اونجا دور شد . سریع به اتاقش رفت و با عصبانیت درو کوبید و به سوالای مادرش و نگاه گیج خواهراش توجهی نکرد !
دو روز بود که از اتاق بیرون نیومده بود . نمیخواست با پدرش روبرو بشه و باز مزخرفات اونو بشنوه . هربار سر رفتار لویی با برده ها باهاش بحث می کرد و در آخر هیچ کدوم از حرفاش نتیجه نمی داد !
لویی مشغول خوردن ناهارش بود که متوجه صدای جیغ های دخترونه ای شد . سمت پنجره دویید و بیرونو نگاه کرد.
همون دختر ... ماری ! زیر ضربه های شلاق پدرش داشت گریه و ناله می کرد .
لویی دندون هاشو به هم فشرد و سریع بیرون رفت .