به چشمانم ک نگاه می کردی تمام احساساتم را می خواندی . آن وقت دیگر نیاز به صحبت نبود . تو بودی و آغوشت که انتظار مرا می کشید و من که با عشق تمام در آن جای می گرفتم . خانه ای که تنها متعلق به من بود .
دستانت که دورم حلقه می شد ، تنها چیزی که درونم پر می شد ، آرامش بود و بس .همیشه بهتر از خودم از حرکات بدنم آگاه بودی !
همینکه انگشتانم را می شکستم ، دستم را می گرفتی و لمس لب هایت با پوستم ، مسکنی بود که ناخودآگاه لبخند بر لبم می آورد .
همین نشان می داد که هستی ، همیشه ...حالا روزی رسیده که انگشتانم را می شکنم ، پاهایم را با بی قراری تکان می دهم ولی تو دستم را نمی گیری ، تو در آغوشم نمی کشی...
و اکنون سکوت تو برنده تر از تیغی است که گاهی روی پوستم می نشیند !
و حتی کسی نمی فهمد نگاه خسته و لبخند پژمرده ام را .
جز تو ، تنها گل فروش منتظرم است !!
رزهای زرد را مرتب کرده ، در دست گرفته و به من نگاه می کند .
با لبخندی که گل ها بر لبم آورده اند ، تشکر می کنم .دارم می آیم ، دلت برایم تنگ شده ؟!
آخر همیشه وقتی از سرکار برمی گشتیم ، ابراز دلتنگی هایت دیوانه ام می کرد !
چه برسد به یک روز ملاقات نکردنمان !باز هم سرد و بی صدایی...
دیگر دارم عصبانی می شوم .
ولی نمی توانم سرت داد بزنم چون اشک هایم قبل از گله و شکایت فرو می ریزند ...بی وفایی ات همه ی خانه را غمگین کرده . همه چیز در سکوت فرو رفته . آری ... شکایت می کنم ، تو خیلی بدجنسی که تنها رفتی !
روی سنگ بی رحمی که تو را پوشانده سر می گذارم . می شنوی گله هایم را ؟!
نه ... این سنگ بی جان تر و بی رحم تر از آن است که بگذارد صدایم به تو برسد ...ولی شاید این بار شنیدی ، قول می دهم دیگر گله نکنم ، فقط خواهش می کنم ... که مجوزم را بگیری تا بیایم کنارت . اینجا بی تو آنقدر از در و دیوار خانه و قاب عکس هایش درد می بارد که کمرم را خم می کند !
مگر دلت تنگ نشده ؟!
بی تفاوتی را کنار بگذار و کمی بشنو مرا ... کمی ...[هق هق ها ناگهان آرام می شوند و بدن او دیگر نمی لرزد ...]
می بینمت که لبخند به لب نگاهم می کنی و آغوشت باز هم منتظرم است ! باز هم به اینجا بازگشتم ...
بالاخره شنیدی ...