توى اشپزخونه نشسته بودم و منتظر بودم تا مهمونى شروع شه اين يه مهمونى خانوادگيه و نبايد انقد طول بكشه تا شروع شه متاسفانه شان هنوز نرسيده..
ديگه نميتونستم صبر كنم درواقع يه قسمتش به خاطر دلتنگيم بود و قسمت ديگه ش بخاطر اينكه نميتونستم نگاه حسادت اميز بقيه ى خدمتكارارو به لباس نويى كه جما بهم داده بود رو تحمل كنم
بالاخره بعد از كلى انتظار كه بهش عادت كرده بودم شان از راه رسيد..
در كه باز شد شان از چهار چوب در معلوم شد نتونستم كارى به جز يواشكى نگاه كردن بكنم اگه به خودم بود فورى ميدوييدم سمتش و ميپريدم توى بقلش و..
گاد اون عوض شده!يعنى نه عوض بد!..عوض خوب..عوض ارامش بخش...
موهاش يكم بلند تر شده و فرخورده قدش يكم كه چه عرض كنم خيلى بلند تر چشماش دقيقا همونطوره كه يادم مياد
لبخندش فقط يكم نرم تره..
بعد از اينكه تمام اعضاى خانواده ش رو بقل كرد و يكم باهاشون حرف زد چشمش دور خونه گشت..
يعنى اونم همونقدر كه من بهش فكر كردم به من فكر كرده؟..
اصلا الان دنبالم ميگرده؟
داشت به دور و بر خونه نگاه ميكرد و وقتى نگاهش روم موند كه داشتم يواشكى نگاش ميكردم به سوالام جواب داده شد
لبخندش پررنگ تر شد و چشماش برق زد از فكر اين كه الان شان پيتر رائول مندز اينى شده كه جلوى رومه و داره بهم لبخند ميزنه گونه هام سرخ وسفيد شد
اروم برام دست تكون داد و طورى كه بتونم لبخونى كنم گفت
شان-سلام ميلا!
دست تكون دادم و لبخند دندون نمايى زدم ميخواستم بيشتر باهاش حرف بزنم ولى خانوادش بردنش سمت ميز شام..~~~نيم ساعت بعد~~~
الان تقريبا وسط شامشونه و من از شروعش به اون لعنتى خيره شدم
هنوزم كه هنوزه باورم نميشه كه اون برگشته و هنوز دلم ميخواد بقلش كنم و دستمو توى موهاى فرش فرو كنم و بهم بريزمشون...
پ.ش(پدربزرگ شان):خب..پسرم توى اين دو سال كه از اينجا دور بودى...
شان با قيافه ى علامت سوالى پدربزرگشو نگاه كرد
پ.ش-با دخترى هم اشنا شدى؟..
پدر بزرگش با يه لبخند خاص و لحن اروم پرسيد ولى صداى ارامش بخش پيرمرد توى قلبم باعث انفجار شد و بارونى از سوالات مبهمو به جونم انداخت اب دهنمو قورت دادم و سعى كردم نفس نفس نزنم و منتظر جواب شان موندم
شان-خب..راستش...
به من نگاه كرد و لبخند زد
شان-نه..نه با كسى اشنا نشدم...
تازه استرسم داشت كم ميشد كه
پ.ش:پس يكى برات پيدا ميكنيم!..هفته ى بعد همين موقع يه مهمونى بزرگ ترتيب ميديم و كل دختراى اين شهرو دعوت ميكنيم تا پسرم يكيشونو انتخاب كنه!به افتخارش مينوشيم!
و كسى با اون جمله ى اخر قيافه ى گيج و ناراحت شانو نديد...~~~چند ساعت بعد~~~
مهمونى كه تموم شد من به خونه ى خودم برگشتم و ديدم كه چراغاى عمارت يكى يكى خاموش شدن..
كنار پنجرم نشستم و به اسمون خيره شدم
بيقرار بودم دلم ميخواست يكارى كنم ولى نميتونستم به چيزى به جز شان و اون مهمونى مسخره فكر كنم
با اون مهمونى تمام ارزو ها و خيال پردازى هام به باد ميره و تا اخر عمرم مجبورم اون و همسرشو تماشا كنم و بهشون سرويس بدم!..
بدون اينكه خودم بفهمم كجا دارم ميرم از خونه م زدم بيرون و رفتم سمت جنگل همون جايى كه اولين بار شانو ديدم...
اينجا و هواى تازه اى كه داره بهم ارامش ميده و فكرامو از مغزم دور ميكنه انقد دور كه نميفهمم به يه تخته سنگ بزرگ برخورد كردم..
شان-هى!..ميلا!
اوه مثل اينكه اون تخت سنگ نبود!
به دور و بر نگاه كردم و به شان نگاه كردم توى چشماش نگاه كردم اونا ميتونستن باهام حرف بزنن!..
حس ميكردم همه چيز دور و برم درحال چرخشه و فقط من و اون ثابتيم سكوت بينمون تقريبا داشت خنده دار ميشد..دلم ميخواست يه حرفى بزنم تا سكوت رو بشكنم كه اون لباشو روى لبام گذاشت
ظاهرا براى شكستن سكوت به صدا نيازى نيست
بوسه مون بوسه اى كوتاه ولى عميق بود..بوسه اى كه باعث ميشد حس عجيبى رو درونم حس كنم و باعث ميشد بتونم هركارى بكنم!..
شان-قول ميدم..قول ميدم با هيچكس به جز تو ازدواج نميكنم..زير بارش نميرم...
بين بوسه زمزمه كرد
حرفاش محكم و مطمعن بود و باعث ميشد منم مطمعن شم...لبخند زدم و اون بوسه رو الامه دادم و به چيز ديگه اى فكر نكردم...~~~~~~~~
تاداااااا اينم پارت جديد
دوستان واقعا معذرت ميخوام حال نداشتم تايپ كنم :/
✨💙💕
YOU ARE READING
Cinderella (SHAWN MENDES F.F) (SHAWMILA )
Fanfictionمن ميدونم كه اون ميلاست اون ميلاى منه همون دخترى كه سگارو دوست داشت و با سوسك كشتن مشكلى نداشت و انقدر راحت بود و واقعى بود كه عاشقش شدم من اونو هرجورى ببينمش ميشناسمش...