درشكه هاى رنگارنگ و گرون قيمت پشت سر هم وارد دروازه عمارت ميشدن و ميدونستم توى هركدومشون دختر خوشگلى هست كه ممكنه شان عاشقش بشه..
درسته از وقتى برگشته وقت زيادى رو باهم گذرونده بوديم و اون هميشه بهم گفته بود كه عاشق كس ديگه اى نميشه...اما چيكار كنم؟ميدونيد همه اون دخترا چقدر خوشگل و پولدارن؟!
موهاى صاف و نرمشون كه توى نور برق ميزنه و ارايشگر خصوصيشون براشون مدل داده...
لباساى رنگى مخملى يا ابريشمى راحتى كه ارزوى همه است فقط به پارچه ش دست بزنن
صورت هاى بى نقصشون كه عالى به نظر ميرسه و بدنشون...
اشك توى چشمام جمع شد و ديدمو تار كرد چشمامو بستم و سرمو روى دستام روى لبه پنجره گذاشتم جايى كه نشسته بودم
امشب بدون شك بدترين شب عمرم خواهد بود..چون نميدونم چه اتفاقى اونجا داره ميوفته!..ولى مطمعنم كه جالب نيست..اخه كدوم ادم خل و چلى مهمونى ميگيره با يه دونه پسر و كل دختراى شهر؟!
به گريه كردن ادامه دادم دردى و درمون نميكرد ولى تو اون لحظه تنها كارى بود كه ميتونستم انجام بدم..
فروى-ينى خوابه؟!
جما-نه بابا!بيبيم داره گريه ميكنه!!
فروى-چى؟!واسه چى؟!پريوده؟!
جما-نه!!!..چون نميتونه بره مهمونى!..
فروى-چرا فك ميكنه نميتونه؟!
جما-چون نميدونه ما قراره ببريمش!!
فروى-شما دخترا خيلى پيچيده اين!
از پشتم صدا پچ پچ شنيدم سرمو اوردم بالا هنوزهم درشكه ها تموم نشده بودن..
اروم برگشتم
ميلا-جمز!!!
جما-ميلا!
ميلا-و..فروى :|
فروى - :/
ميلا-شما اينجا چيكار ميكنيد؟!
فروى-اومديم-
جما-اومديم ببريمت مهمونى!
فروى با يه نگاه "الان چرا حرفمو قطع كردى؟"به جما نگاه كرد
خندم گرفت كلمه هاشون رو تازه هضم كردم و انگار بهم برق وصل كرده باشن از جام پريدم و بقلشون كردم
كاميلا-ممنون ممنون ممنون ممنون ممنون ممنون ممنون ممنون ممنون ممنون ممنون ممنون ممنون ممنون ممنون ممنون ممنون!
خنديدن و بقلم كردن چقدر دوسشون دارم!
وقتى بالاخره ولشون كردم جما گفت
جما-خب ما امشب تورو به خوشگلترين دخترى كه تو اون مهمونى لعنتى پيدا ميشه تبديل كنيم!
فروى-ولى فقط تا ساعت دوازده وقت دارى!
يه ابرومو دادم بالا
فروى-يعنى از راس ساعت دوازده به بعد لباسات و درشكه و تمام چيزايى كه برات تهيه كرديم ناپديد ميشن..
كاميلا-اوكى اصلا مشكلى نيست!..
شايد يكم مشكلى هست..اگه تا اون موقع شان منو نبينه چى؟بالاخره اونجا پر از دختره!
جما-خب اول ميريم سراغ لباست هوم؟
سرمو تكون دادم و لبخند زدم
چيزى زير لب گفت بشكن زد لباسى كه تنم بود ناپديد شد و يه پيراهن بلند ابى و خوشرنگ جاشو گرفت
راحت ترين لباسى بود كه يه ادم ميتونه داشته باشه و توى نور برق ميزد!..كاشكى هيچوقت ساعت دوازده نشه!
فروى پوزخند زد و اروم دم گوش جما يه چيزى گفت كه جما سرخ شد و لبخند زد
بعد اونم بشكن زد و حس كردم موهام براى چند ثانيه رو هوا شناور بود!
وقتى توى اينه به خودم نگاه كردم يه لحظه خودمو نشناختم!يعنى اين واقعا منم؟!نميتونستم حرف بزنم اين واقعا همش مثل يه رويا بود!
جما-كالسكت بيرون منتظرته!
خنديدم
كاميلا-چى؟
فروى با پوزخند گفت
فروى-خودت ببين!
از پنجره بيرون رو نگاه كردم يه كالسكه طلايى خيلى قشنگ با يه راننده و دوتا اسب سفيد پايين در خونمون بود
جيغ خفه اى كشيدم
جما-فقط يه چيز مونده!
خودمو برانداز كردم
كاميلا-چ-چى؟..
فروى-نكنه ميخواى پا برهنه برى؟
با اين حرفش تازه يادم اومد كفش پام نيست!خنديدم و منتظر موندم
جفتشون هم زمان چيزى زير لبشون گفتن و من پاهامو توى راحت ترين و خنك ترين كفش موجود توى كل دنيا حس كردم
دامنمو دادم بالا و نگاهشون كردم اونا خيلى ظريف و بلورى بودن!حيفم مياد باهاشون راه برم!
بهشون نگاه كردم نگاهم يه چيزى بين ناباورى و ذوق بود
جما-منتظر چى هستى؟مهمونى شروع شده!
سرمو تكون دادم و دوييدم بيرون توى راه داد زدم
كاميلا-مررسيى!
فروى-مواظب باش كفشات نشكنن!
خنديدم و سوار كالسكه شدم
YOU ARE READING
Cinderella (SHAWN MENDES F.F) (SHAWMILA )
Fanfictionمن ميدونم كه اون ميلاست اون ميلاى منه همون دخترى كه سگارو دوست داشت و با سوسك كشتن مشكلى نداشت و انقدر راحت بود و واقعى بود كه عاشقش شدم من اونو هرجورى ببينمش ميشناسمش...