"دينگ دينگ دينگ دينگ"

30 3 1
                                    


همونطور كه از پلكان بلند عمارت ميرفتم پايين نگاه همه روى من بود و دخترا با حسادت و خشم بهم خيره شده بودن و تماشام ميكردن وقتى از پله ها ميومدم پايين و شان اون انگار فهميده بود اين منم..لبخند زدم
به پايين پله ها رسيده بودم و روبه روى شان
تعظيم كرد و دستشو اورد جلو لبخند زدم و دستمو توى دستش گذاشتم
وقتى موزيك شروع به نواختن كرد روى دستم بوسه ى نرمى گذاشت
شان-افتخار ميدين؟
لبخند نرمو روى صورتش بود صاف وايساد
منم تعظيم كردم
ميلا-افتخارش براى منه!
اروم گفتم
ميلا-مثل اشرافزاده ها رفتار كردن خيلى سخته!..
خنديد و منم لبخند زدم
دستمو روى شونش گذاشت و با همون دست كمرمو گرفت و دست تو دست شروع به اروم رقصيدن كرديم
هيچ چيز نميتونست بهتر از اين شه!..
پدربزرگ شان رو از گوشه چشمم ديدم داشت لبخند ميزد و كنارش مادر شان بود اون با اخم بهم خيره شده بود انكاز داشت متوجه ميشد من واقعا كيم!بعد از شان اون منو بهتر از همه ميشناسه
ولى پدربزرگش راضى بود..اين نشونه خوبيه نه؟..
هيچ چيز نميتونست اين رقصو خراب كنه
توى چشماى هم خيره شده بوديم انگار تنها چيزى بود كه ميتونستيم ببينيم..اين بهترين حسيه كه تا حالا داشتم...
اهنگ تموم شد و شان مارو به سمت باغ راهنمايى كرد
توى باغ قدم زديم و حرف زديم اون فهميده بود كه منم..
به نظرمياد من اخر خوشم رو گرفتم!
دستامو گرفت و خودشو بهم نزديك كرد و سرشو اورد نزديك
شان-عاشقتم ميلا..عاشق تمامتم..هيچكس نميتونه بين ما جدايى بندازه يا بخواد مارو از هم دور كنه نه اون دختراى حسود اونتو نه هيچكس ديگه!..
كلمه هاش دونه دونه توى قلبم ثبت ميشد و مطمعنم ميكرد به اينده مون...
*دينگ دينگ دينگ دينگ*
با صداى بلند ساعت شهر كه داد ميزد كم به دوازده مونده به خودم اومدم استرس افتاد به جونم بايد زودتر قبل از اينكه لباسام برگردن از اين عمارت برم بيرون!
ميلا-شان!..م-من بايد برم!..فعلا!
دوييدم سمت سالن مهمونى و از الان ميدونستم كه شان داره دنبالم مياد
دوييدم من از اون جلوتر بودم از پله ها دوييدم بالا و به جنب و جوش جمعيت كه دنبالم بودن توجه نكردم حتى به پدربزگ شان كه با يه قيافه "مهربون؟" بهم نگاه ميكرد هم توجه نكردم و از عمارت دوييدم بيرون و پريدم توى كالسكه و همونموقع بود كه شروع به حركت كرد و شان و بقيه رو اونجا جا گذاشت

د.ا.د شان

كالكسكه ش رفت و دور شد انقدر دور كه نتونستم ديگه ببينمش وقتى مطمعن شدم رفته برگشتم تا برم داخل كه روى پله ها يه چيزى پيدا كردم برش داشتم و بهش نگاه كردم
اين كفشاى ميلاس!هركسى نميتونه اينارو بپوشه..فقط به پاهاى كوچيك و ظريف ميلا ميخوره..
هى!
ميتونم از اين براى ثابت كردن اينكه اون ميلاس استفاده كنم!
كفش رو يه جاى امن گذاشتم و برگشتم به اون مهمونى مسخره...

Du hast das Ende der veröffentlichten Teile erreicht.

⏰ Letzte Aktualisierung: Feb 19, 2018 ⏰

Füge diese Geschichte zu deiner Bibliothek hinzu, um über neue Kapitel informiert zu werden!

Cinderella (SHAWN MENDES F.F) (SHAWMILA )Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt