هُپ یو انجوی ایت:)💙
به آسمون آبی بالای سرش نگاه کرد و بخاطر نور خورشید چشمای سبزش رو تنگ کرد ولی نگاهش رو از آسمون نگرفت.
امی-آسمونو دوست داری.
امیلی گفت و کنار لارا روی نیمکت نشست .
لحنش سوالی نبود و بیشتر مثل این بود که چیزی رو کشف کرده باشه.
لارا نگاهشو از آسمون گرفت و خیسی چشمهاشو که بخاطر نور آفتاب بود با انگشتاش پاک کرد.
به امیلی نگاه کرد و بخاطر موهای فانتزی و خوشگلش لبخند زد.لارا-اوهوم..
امیلی لبخند کوچیکی بهش زد و نی ماگ شیرتوت فرنگیش رو که از خونه آورده بود مکید و بعد گفت:
امی-من خودمو معرفی نکردم،من امیلی چمبرزم..میتونی امی،اما،یا هرچی دوست داری صدام کنی.
لارا لبخند زد و خوشحال بود که یه دوست پیدا کرده،اون همیشه دوست پیدا کردن رو یه کار سخت میدونه ولی الان، دوست خودش پیدا شده بود.
ل-خوشبختم امی..
لارا خودشو معرفی نکرد چون یه بار اینکارو سر کلاس انجام داده بود.
در طول ساعت استراحتشون امیلی درمورد چیزای مختلف مثل گل و کاکتوس،بستنی مورد علاقه و نقاشی صحبت کرد و گفت رشته ی هنرش نقاشیه،لارا هم گفت که مال خودش رقص بالس،اون از بچگی کلاس میره و به رقص باله علاقه داره.
کلاس بعدیشون،یعنی درواقع آخرین زنگ ادبیات،با آقای بلتون بود،
اون یه مرد جدی و متکبر با موهای فلفل نمکی و کم پشته،
خیلی قد بلند و لاغره و یه عینک مستطیلی هم بخاطر چشمای دوربینش نوک بینیش قرار داره.ادبیات درس مورد علاقه ی لاراس،و همینطور کریس..
کریستال همش توی بحث ها شرکت میکرد و نظراتشرو بیان میکرد ولی لارا با وجود علاقه ی زیادش به ادبیات،ترجیح میداد ساکت بمونه و به بقیه گوش بده و راجب حرفاشون فکر کنه.
لارا امروز فهمیده بود که اکیپی که وقتی اومد مسخرش کردن،با همه مشکل دارن و تمام مدت در حال مسخره بازی و تحقیر و تیکه انداختنن.
ایکیپی هم که جلوی کلاس میشینن بنظر بی تفاوت ترین ها نسبت به تیکه های اونان و
لارا به خوبی تونسته بود اون دختر چشم آبی که دیشب دیده بود رو بشناسه،چهره ای نبود که به راحتی از ذهن آدم پاک بشه.اون هنوز اسم بچه های کلاس رو نمیدونست و از شانس بدش آقای بلتون هم حاضر غایب نکرد و این کار رو به آخر کلاس موکول کرده بود !
بلتون-خب بچه ها خسته نباشید،فقط صبر کنید من ببینم کی غایبه بعد میتونید برید..بزار ببینم..اومم..این لیست بر اساس حروف الفبا نیست؟...حالا هرچی..آقای گیلمور؟
YOU ARE READING
Fuji {Lesbian}
Fanfiction[Larry child] تاریکی همیشه جای پلیدی،زشتی و گناه نیست. تاریکی میتونه جای تنهایی باشه.. میتونه جای غم های هزارساله باشه.. جایی که تمام خاطرات نداشته اونجا کهنه میشن و حتی وجود نداشتنشون هم از بین میره.. و برای بیرون اومدن از این تاریکی،باید به درون ر...