هُپ یو انجوی ایت:)💙
گلدون کوچیک و سفید کاکتوسش توی دستش بود و با انگشت اشارش به آرومی خار هاشو نوازش میکرد..
اون هروقت اینکارو میکنه بعدش مجبوره با چراغ قوه و موچین و تجهیزات دیگه یکی دوتا خار سمج و آزار دهنده رو از انگشتش بیرون بیاره..
اما باز هم به نوازش کاکتوس ادامه میگاد
خودش هم نمیدونست که دلیل اینکار احمقانش چیه،فقط اینکار به طرز عجیبی ذهنش رو آروم میکرد..کاکتوس رو گذاشت رو میز و انگشتش رو به سمت نوری که از پنجره ی اتاقش میتابید گرفت.
خار ها رو میتونست توی انگشتش ببینه..
قبل از اینکه بتونه موچین رو که کنار گلدون کاکتوسش بود برداره صدای در رو شنید.ل-بیا تو
این احتمالا قرار بود مامانش باشه که اومده اونو از اتاقش بیرون بکشه و بگه نباید انقدر توی اتاقش تنها بمونه.
اما بر خلاف انتظارش در باز شد و لارا چهره ی شاداب و خوشحال پسر عمش،جونا،رو دید که سرش رو از در تو آورد.ج-هی..
لارا با دیدن جونا چشماش گرد شد و در عرض چند ثانیه با خوشحالی از روی صندلیش بلند شد تا جونا رو بغل کنه
از آخرین باری که جونا و پدر و مادرش،یعنی عمه و شوهر عمه ی لارا،برای دیدنشون به شفیلد رفته بودن مدت زیادی میگذشت.ل-جوووووو
جونا خندید و درو کامل باز کرد و دختر دایی ریز نقشش رو با یک دستش بغل کرد و دست دیگش رو پشتش نگه داشت.
ل-جونااا،اوه خدای من دلم برات تنگ شده بود..
ج-منم دلم برات تنگ شده بود بادوم زمینی..
جونا از بچگی لارا رو بادوم زمینی صدا میزد..و دلایل شخصی خودش رو داره..
لارا از بغل جونا بیرون اومد و برای اینکه بتونه صورتش رو ببین سرش رو بالا گرفت.
ل-چرا خبر ندادی داری میای؟
جونا با لبخند مرموزی دستشرو پشتش نگه داشته بود.
جو-میخواستم سوپرایزت کنم.
لارا لباشو کشید تو دهنش و سرشو تکون داد،نوک انگشتش بخاطر خار کاکتوس میسوخت..
جونا-هومممم...ببینم تو منتظر چیزی نبودی؟
لارا با تعجب به جونا نگاه کرد و به میزش تکیه داد و موهاشو زد پشت گوشش ولی سُر خوردن و دوباره جلوی چشمش رو گرفتن و اون اهمیتی نداد.
لارا-منتظر چی؟
جونا یک قدم جلوتر اومد و کمی سمت لارا خم شد و با زمزمه گفت:
جو-یه چیزی مثل...این!
و کتاب هری پاتر و جام آتش رو از پشتش بیرون آورد.
لارا جیغ کوتاهی زد و کتاب رو از دست جونا قاپید و با ذوق بهش نگاه کرد
بخاطر همین ذوق و خوشحالی و برق چشماش بود که وقتی لارا بهش گفت میخواد کتاب های هری پاتر رو بخره جونا بهش گفت که اجازه بدخ اون براش بخره و هر دفعه که به شفیلد میره یکیشو براش ببره.
و خب الان لارا توی لندن پیشش بود و میتونست زودتر کتاب ها رو بهش بده و از خوشحالی اون غرق لذت بشه.
YOU ARE READING
Fuji {Lesbian}
Fanfiction[Larry child] تاریکی همیشه جای پلیدی،زشتی و گناه نیست. تاریکی میتونه جای تنهایی باشه.. میتونه جای غم های هزارساله باشه.. جایی که تمام خاطرات نداشته اونجا کهنه میشن و حتی وجود نداشتنشون هم از بین میره.. و برای بیرون اومدن از این تاریکی،باید به درون ر...