اشتباه ندیدید،من لاوندر هستم و زود آپ کردم🎆😂🍭
بیاید تک تک ماچم کنید😂😇🍓پ.ن:کاور کاترینه🐰💜🌵
هُپ یو انجوی ایت؛)💙
گاهی وقتا فقط باید مشکلاتت رو یه گوشه از دنیات قایمشون کنی که حتی خودتم نتونی پیداشون کنی.
هرچقدر هم کوچیک یا بزرگ باشن،تو برای نجات خودت باید روشون یه سرپوش با یه برچسب "مثبت باشید" بزاری که به هیچ وجه نتونن خودشونو بهت نشون بدن و اذیتت کنن.
حتی اگه بگن این مشکلاته که زندگی رو میسازه و موجب کسب تجربه میشه،تو باید اونارو نادیده بگیری..وگرنه جوری نابود میشی که دیگه هیچ راه برگشتی نداری..
.
.ل-خدافظ مامان
لیزا سرش رو برای لارا تکون داد و اون طبق عادت هرروزش بدون خوردن صبحانه از خونه بیرون رفت.
لارا هیچوقت تو خونه صبحانه نمیخورد چون اعتقاد داشت چیزی که توی وقت استراحتِ مدرسه میخوره صبحانه به حساب میاد و لازم به دو بار صبحانه خوردن نیست،ولی دوست داشت چه پنج بار یا بیشتر نهار و شام بخوره!همین که از خونه بیرون رفت با دیدن آسمون صاف و بدون ابر لبخندی زد و کولشو رو دوشش جا به جا کرد و به راه افتاد.
توی راه برای دو چیز پشیمون شد،
اول اینکه به جای پولیور یه چیز خنک تر نپوشیده
و دوم اینکه دوچرخش رو برنداشته.برای مورد اول دیر بود ولی هنوز میتونست بره و دوچرخش رو برداره.
پس سریع برگشت و به سمت خونه رفت و زنگ رو فشار داد.
بعد از چند ثانیه لیزا در رو باز کرد.لیز- چیزی جا گذاشتی؟
لارا که بخاطر وسواس خودش و خانوادش نمیتونست با کفش بره تو خونه گفت:
لارا-آره..کلید گاراژ رو میدی؟
لیزا چشماشو چرخوند و در حالی که غرغر میکرد رفت تا کلیدو بیاره.
بعد از اینکه آوردش،لارا سریع کلیدو از دستش قاپید و تشکر کرد.
در گاراژ رو باز کرد و بخاطر بوی بنزین دماغشو جمع کرد و با چشماش دنبال دوچرخه ی سبز رنگش گشت ووقتی پیداش کرد لبخند دندون نمایی زد و از گاراژ بیرونش آورد،
کلیدو به مامانش برگردوند و سریع سوار دوچرخش شد و به سمت مدرسه به راه افتاد.*~*~*
از دوچرخش پیاده شد و یه جای امن پارکش کرد و بعد از اینکه موهاشو پشت گوشش گذاشت به سمت سالن مدرسه و بعد لاکرش رفت.رمزش رو وارد کرد و داشت کتاب اولین کلاسش رو برمیداشت
ک-هی..
سرش رو چرخوند و اون دختر آشنا رو دید که داره رمز لاکرش رو وارد میکنه.
لارا-سلام..
ک-آمم..بخاطر دیروز معذرت میخوام.
کریس با چشمای آبی خوشرنگش به لارا نگاه کرد و لارا از بی اندازه آبی بودن اونا حس میکرد اون دختر یه عکس چند بعدی از آسمونو تو چشماش چاپ کرده.
YOU ARE READING
Fuji {Lesbian}
Fanfiction[Larry child] تاریکی همیشه جای پلیدی،زشتی و گناه نیست. تاریکی میتونه جای تنهایی باشه.. میتونه جای غم های هزارساله باشه.. جایی که تمام خاطرات نداشته اونجا کهنه میشن و حتی وجود نداشتنشون هم از بین میره.. و برای بیرون اومدن از این تاریکی،باید به درون ر...