پنجمین باره آپ میکنم:|☕
ووت و کامنت یادتون نره🍀🍭
هُپ یو انجوی ایت؛)💙درحالی که روی لبه ی پنجره نشسته بود،پاهاشو تاب میداد،
هیچ تلاشی برای کنار زدن موهای طلایی و لختش که به خاطر باد تو صورتش پخش شده بودن نمیکرد و با موبایلش مشغول بود،مثل هر دختر نوجوون دیگه ای.همونطور که تو توییتر اخبار جدید سلب هارو نگاه میکرد موبایلش تو دستش لرزید و اسم جونا باعث شد لارا با لبخند جواب بده.
ل-هی
جو-هی بادوم زمینی،چطوری؟
لارا پاهاشو تکون داد و به درختهای همسایه ی روبه روشون خیره شد.
ل-خوبم،تو چطوری؟
جو-خوبم،نظرت چیه بریم بیرون؟..کتاب جدیدتم الان پیشمه..
ل-چه عالی..منم خودم میخواستم برم پارک..ولی امشب مامان مهمون داره،دوستشه!
جو-خب مشکلش چیه؟
ل-مامان اجازه نمیده،اون دیشب بخاطر این مهمونی مسخره با بابا دعواش شد و الان خیلی عصبانیه.
جو-شاید به تو اجازه نده..ولی به من چی..اگه بیام و ببرمت بیرون؟
لارا خندید و بالاخره کمی موهاشو کنار زد تا حداقل توی دهنش نرن.
ل-واقعا میای اینجا؟
جو-آره،اگه بخوای.
لارا بخاطر مهربون بودن بیش از حد پسرعمش لبخند عمیقی زد.
ل-تو خیلی خوبی جو..
جونا ریز خندید
جو-میبینمت لارا
ل-میبینمت
لارا تماس رو قطع کرد و از لبه ی پنجره اومد.
قصد داشت که یکی از عروسک های معروفی که خودش درست میکنه رو به جونا بده.
این عروسکا چیزین که لارا تقریبا به همه ی دوستایی که براش با ارزشن میده،و جونا یه چیزی فراتر از باارزش برای لارا بود،و اون خانوادش هم به حساب میومد،پس قطعا لایق یکی از اینا بود .خب قطعا عروسک به درد جونا نمیخوره ولی حداقل میتونه اونو به آینه وصل کنه و با دیدنش یاد دختر داییش بیوفته.
لارا یکی از عروسک های کوچولو و نرمی که از قبل درست کرده بود رو از توی کشوی میزش برداشت.
اون عروسک شبیه یه خرگوش کیوت و نرم بود.
لارا اسانس گلی که همیشه به عروسکا میزنه رو برداشت و به عروسک اسپری کرد و وقتی بوی گل و میوه تو اتاقش پیچید لبخندی زد،یه ربان صورتی رنگ هم دور گردن عروسک بست و پاپیون زد.یه جعبه ی آبی رنگ هم برداشت و توش رو پر از پنبه های آبی کرد،عروسک رو که حالا معطر شده بود توی جعبه گذاشت.
لارا سعی کرد به این فکر نکنه که جونا بیست سالشه و به خودش گفت که جونا حتما عاشق این هدیه میشه.
YOU ARE READING
Fuji {Lesbian}
Fanfiction[Larry child] تاریکی همیشه جای پلیدی،زشتی و گناه نیست. تاریکی میتونه جای تنهایی باشه.. میتونه جای غم های هزارساله باشه.. جایی که تمام خاطرات نداشته اونجا کهنه میشن و حتی وجود نداشتنشون هم از بین میره.. و برای بیرون اومدن از این تاریکی،باید به درون ر...