فردا ~~~~~~~~~~~~~~~~
بکهیون :
داشتم از شرکت برمیگشتم خونه و با نگاه کردنه ساعت دستم و به سرم کوبیدم
اه شتتتت
با عجله رفتم خونه و لباسامو عوض کردم و رفتم به همون کافه...
چانیول درست روی همون صندلی نشسته بود
با دیدن من از جاش بلند شد و اومدو دستمو گرفت و برد توی ماشین
-هی بره چی اومدی اینجا
+یکی دار تعقیب مون میکنه
-چی داری میگی؟
+دیروز که داشتم میبوسیدمت احساس کردم یه مردی رو دیدم که داره از مون عکس میگیره و لباس سیاه تنشه
الان که داشتی وارده کافه میشدی از شیشه دیدم یکی با همون استایل داره تعقیبت میکنه...
-بیخیال بابا خواب دیدی نه!؟
+شاید یکی از رقیب های شرکت باشه. اگه همچین آتو یی دستشون باشه برای من خیلی بد میشه
-پس باید چیکار کنیم؟
+میتونی بیای خونه ی من
-آه یعنی الان باید بریم؟
+اره دیگه
-اوکی بریم
چان :
با هم سوار ماشین شدیم و به سمت خونه ی من حرکت میکردیم
احساس میکردم هنوز اون مرد دنبالمه پس از راه ها و خیابان هایی رفتم که گممون کنه
حتما خوده بک هم تا الان فهمیده که تا الان دلیل اصلی این که دارم میبرمش خونه چیه!
خوب من حق دارم چون واقعا تحمل کردن لمس نکردن او پوست سفید و لب های سرخ برام سخته!
-------------------------------------------------------
برام کامنت بزارینننن
عاااههههههه
YOU ARE READING
Black rose
Romanceیه روز قشنگ... یه روز که هوا بارونی بود.... یه روز که میتونستم با تو زیر بارون باشم... ولی تو اونجا نبودی!