Part 5~~~~~~~~~~~~~~~~
بک :
بعد از اینکه به خونه رسیدیم وارد پارکینگ شد.
همین جور تا وقتی که بریم داخل داشتم خونه رو برانداز میکردم. اون یه خونه نبود. یه عمارت بود که پشت خونش یه باغ و یه استخر بزرگ بود. وقتی وارد خونه میشدی اولین چیزی که توجهتو جلب میکرد نرده های طلایی رنگ پله ها بود. تم خونه سفید و طلایی بود و اتاق نشیمن فوق العاده ای داشت. همینطور توی افکارم بودم و داشتم سرمو میچرخوندم که به سینه ی چان برخورد کردم...
-آخخخ
+حواستو جمع کن
-میگمااا خونه خیلی قشنگی داری
+ها پس چی؟ برای این خونه کلی زحمت کشیدم. کلی سختی کشیدم تا این شهرتو بدست بیارم. میدونی راستش من توی یتیم خونه بزرگ شدم. مادر بزرگم بعد از فوت پدر و مادرم منو اونجا گذاشت. من عاشق نواختن سازم به خصوص پیانو بودم. ولی اونجا هیچ پیانویی نبود. تا اینکه یه روز که داشتم توی راه رو های یتیم خونه میگشتم یه اتاقی رو پیدا کردم که اونجا یه پیانوی قدیمی بود. تقریبا خراب بود ولی صدای خوبی داشت. منم سعی کردم از مادر بزرگم که هفته ای یه بار به اونجا میومد تا منو ببینه پیانو زدن یاد بگیرم. من تقریبا تمام روز اونجا بودم تا اینکه یکی از بچه ها منو لو داد و مسئول یتیم خونه اومد و جلوی چشم من اون پیانو رو با تبر خراب کرد...
(اشک های چان جاری میشن) اون آرزو های منو جلوی چشم من نابود کرد. دو روزه بعد که قرار بود مادر بزرگم بیاد به دیدنم براش خبر مرگم و آوردن. تحمل اون همه سختی برای من سخت بود پس من فرار کردم.رفتم بغلش کردم و اشکاشو با دستام پاک کردم.
-ولی تو الان اینجایی... دیگه گریه نکن با گریه کردنت دنیا روی سرم خراب میشه.
+بکهیونا.... تو تنها دلخوشی من تو این روزایی هیچ وقت ترکم نکن...
محکم تر بغلش کردم بعد آروم سرمو بلند کردم و با لب های قرمزش مواجه شدم. دیگه نمیتونستم تحمل کنم . لبامو گذاشتم رو لباش و اون آروم همراهی میکرد
من به سمت عقب میگرفتم و اون وحشی تر میشد خوردم به مبل و اون روی من افتاد. ازم جدا شد و تو چشمام زل زد... اومد سمت گردنم و آروم میمکید. دیگه نتونستم خودموکنترل کنم تا اینکه صدای آهی از بین لبام خارج شد....
...دستمو روی گردنش گزاشتم
با یه حرکت منو بلند کرد ...پاهامو دور کمرش حلقه کردم
در عین حال همو نی بوسیدیم ...منو روی کاناپه بزرگ خوابوند و روم نیم خیز زد
بوسمون حتی یک لحظه هم قطع نمیشد
به سمت گردنم اومد
محکم می بوسید ...انگار که میخواست تلافی این همه سالی که تنها بوده رو در بیاره ...مدام از دهنم آه های کشداری بیرون می اومد ...شاید یکم زیاده روی بود...سعی میکرد دکمه های لباسمو باز کنه...سعی کردم هلش بدم...من بیشتر از این نمی خواستم...
_چیزی شده بکهیون
اینو در حالی گفت که با چشمای گشاد به من زل زده بود
+ن...نه فقط...میدونی...من
زبونم قفل شده بود...چرا؟!
_تو منو نمیخوای؟
اون چی میگفت؟؟
+چیی..ن..نهه من فقط فکر کنم که...فکر کنم که همین واسه دیدار اول بس باشه..هوم؟
_امم...ااا...اره باشه.اشتباه از من بود(با بی میلی)
+چان..خواهش میکنم اینو نگو ...خب...خواهش ...فکر کنم که دیگه باید برم...فکر کنم تا الان اون اقاهه هم رفته!
_باشه...مواظب باش ...اممم...می بینمت
+اوهوم...بهم زنگ بزن
--------------------------------------------------------
YOU ARE READING
Black rose
Romanceیه روز قشنگ... یه روز که هوا بارونی بود.... یه روز که میتونستم با تو زیر بارون باشم... ولی تو اونجا نبودی!