اعتراف 150

577 43 5
                                    

اعتراف میکنم دیروز از اون روزهای خسته کننده و پر ماجرا بود
آقا پریشب ما رفتیم خونه داییم ماهشهر بعد صبح ساعت ۸ یا ۹ بود که برگشتیم
ساعت ۱۱ و نیم خوابیدم تا ۵
ساعت ۶ رفتیم کافه!
دیروز تو کافه افطاری دادیم
مشتری های دائمی و دوست و آشناها امدن
من به عنوان مهمان رفته بودم نه اینکه بخوام کار کنم
با اون همه کارگری که اونجا داریم قرار نبود من و دوستم کارکنیم
ولی از آماده کردن زولبیا و بامیه گرفته تا گرم کردن سوپ و آماده کردن سفره و حتی هندونه قاچ کردن رو من انجام دادم
یعنی یه بریدن سفره رو هم من انجام دادم
اینقدری که افطار شده بود و من هنوز داشتم کار میکردم
آخرش دیگه به فاطی دوستم گفتم تورو خدا برو واسم سوپ بیار
جالب ترین قسمتش اینجاست که هیچکس غیر از من و عموم روزه نبود
یعنی اونا میتونستن کار کنن و بخورن اما کار نمیکردن
بعد از افطار دوستم گفت بریم دور بزنیم تو شهر
رفتیم تا دریاچه و اونجا دوچرخه بازی کردیم و بعد هم من و فاطی رفتیم فاطی کفش خرید و برگشتیم کافه
حالا برگشتیم اونجا بهم میگن فردا هم بیا امروز خیلی کمک بودیم
بهشون گفتم عمرا دیگه بیام اینطوری کمکتون کنم
اها راستی
دیروز اینقدر بداخلاقی میکردم همه میگفتن چرا اینقدر بداخلاقی
بعد تو دلم میگفتم شما هنوز بداخلاقیامو ندیدید
این یه تیکه ی کوچیک از بداخلاقیمه
آقا راستی یه دختری امده بود کافه موهاشو زرد رنگ کرده بود و مدل موهاش پسرونه بود خیلی خوشم آمد از مدل موهاش!
حیف که من اصلا نمیتونم موهامو اینقدری که اون کوتاه کرده بود کوتاه کنم
اره دیگه
وای راستی بچه ها دیدید کم کار شدم!؟از بس خسته ام😁
سعی میکنم بیشتر فعالیت کنم!‌🙄😅

اعترافات رنگین کمونیWhere stories live. Discover now