Part10

636 59 41
                                    


د.ا.ن لویی💙
بدون دریافت جوابی از جانب پین تماس قطع شد..گوشیمو انداختم  زمینو همونجا نشستم
صدای گریم به قدری بلند شد که در عرض چند ثانیه همه اومدن تو اتاق
جوانا_لویی؟...چیشدی عزیزم؟!
مامان کنارم نشستو سرمو تو بغلش گرفت..رو به بابا داد زد
ج_چرا این ماجراها تموم نمیشه لعو؟اون از زین که معلوم نیست کجاست و تو چه وضعیه..اینم از لویی که داره جلوی چشمام از بین میره..دارم بهت مگم لعو اگه بلایی سر پسرام بیاد هیچوقت نمیبخشمت
مامان تریشا چشمای اشکیشو ازم گرفتو خدمتکارایی که جلوی اتاق جمع شده بودنو متفرق کرد و خودشم باهاشون رفت
لعو_جی باور کت دارم تمام تلاشمو میکنم..خودت میدونی تو و لویی چقدر برام عزیزین
بابا باصدای آرومی صحبت کردو کلافه دستی به موهاش کشید
از بغل مامان اومدم بیرونو هریو که گوشه ی اتاق وایساده بودو با ناراحتی بهم خیره شده بود،نگاه کردم
ج_لو..یکم بخواب..هوم؟
سرمو به نشونه ی موافقت تکون دادم
ه_ممکنه چند لحظه من و لو رو تنها بذارین؟
مامان مردد به بابا نگاه کرد..بابا با ملایمت دستی به سرم کشیدو به مامان کمک کرد از کنارم بلند شه و با هم از اتاق خارج شدن
هری تکیشو از دیوار گرفتو با فاصله ی کمی از من روی زمین نشست..کش موشو از سرش باز کرد و با دستش موهاشو بهم رخت
ه_لویی من میدونم تو یه چیزایی میدونی
با لحن نرمی صحبتشو شروع کرد
ه_فقط کافیه برام تعریف کنی موضوع چیه..باور کن این به نفع زینه..اون بخاطر تو اینجا نیست
چشمای تازه خشک شدم دوباره شروع به تر شدن کرد
ل_می..میدونم
دستامو توی دستاش گرفتو سمتم خم شد
ه_با مخفی کاری کمکی بهش نمیکنی..تنهایی هم کاری از دستت بر نمیاد..من برای همین اینجام..باشه؟
خودم میدونستم تنهایی نمیتونم..بخوام منطقی باشم حتی اگه طرحارو هم به پین بدم،احتمال اینکه زینو نکشه خیلی کمه..پس شاید بهتر باشه به هری اعتماد کنم
ل_باشه
لبخند آسوده ای زدو اشکامو پاک کرد
ه_خب..حالا آروم آروم همه چیو تعریف کن
.
.
.
پوفی کشیدو اخم کرد
ه_میدونی اگه اینارو زودتر میگفتی چقدر جلوتر بودیم؟
ل_تهدیدم کرد..نمیخواستم زین بیشتر آسیب ببینه..فقط..میخواستم کمک کنم
سرشو که تا اون موقع توی گوشیش بود بالا اورد و با دیدن چشمای لب مرز گریم اومد سمتم
ه_هی هی آروم باش..تو مقصر نبودی..معذرت میخوام
دستمو گرفتو آروم کشید سمت خودش..تو آغوشش فرو رفتمو سرمو روی شونش گذاشتم..عطر خنکش آرومم کرد..چشمامو بستمو سعی کردم بعد از مدت ها آروم باشم
ه_همه چیز درست میشه..به من تکیه کن و نگران چیزی نباش
نوازش سرم و صدای بم و زمزمه مانند هری زودتر از چیزی که فکر میکردم منو بخواب برد

د.ا.ن لیام

لی_گمشو بیرون
پسر که از حرکت ناگهانیم وسط بوسه تعجب کرده بود یه قدم رفت عقب
پ_چ..چرا؟!
از بین دندونای کلید شدم غریدم
لی_برو بیرون قبل از اینکه جنازتو توی حیاط چال کنم
به محض بسته شدن در از کشوی میز یه بسته کوکاعین برداشتم..یه ردیف خط صاف از اون پودر سفید رنگ که تموم سلولای مغزم طلبش میکرد درست کردم
یه کاغذ از روی میز برداشتمو لوله کردم..لوله رو روی خط گذاشتم..با یه نفس عمیق تا تهشو توی بینیم کشیدم..چشمامو بستمو سرمو به عقب خم کردم
لی_آااااه
نمیتونستم..لعنت بهش نمیتونستم از فکرش بیرون بیام..اصلا برای چی این همه مدت نکشتمش؟!
اون تاملینسون احمق از کجا میخواد بفهمه برادر عزیزش مرده؟
زنده موندن اون پسر خطرناکه
اثر کوکاعین باعث شده احساس خلأ توی سر و بدنم داشته باشم..روی تخت دراز کشیدمو گوشیمو برداشتم..شمارهی روبیو گرفتمو منتظر شدم..جواب بده احمق
ر_فاک دیس لایف..فکر نمیکنی ساعت ۴:۳۰ صبح خواب باشم پین؟
لی_صدای سرحالت که اینو نمیگه
ر_ببینم..اوکیی؟!..چرا صدات گرفته؟
لی_خفه شو و اونو همین الان بیار اینجا
داد زد
ر_الان؟!
لی_منتظرم
بعد از قطع تماس دنبال شماره ی استفان گشتم..برعکس روبی سریع جواب داد
ا_شبتون بخیر قربان
لی_استف همین الان برو انبار پشت عمارت..آمادش کن و با پنج_شش نفر همونجا منتظر بمون
ا_بله چشم
ساعد دستمو روی چشمام گذاشتم..سعی کردم قبل از رسیدن روبی کمی استراحت کنم
با صدای زده شدن در اتاقم از خواب سبکم پریدم..به ساعت مچم نگاه کردم..یک ساعت گذشته بود
لی_بیا داخل
خدمتکار با یه قیافه ی خوابالود و ژولیده وارد اتاق شد
خ_قربان یه خانمی به نام رز منتظرتونن
لی_بگو الان میام
از روی تخت بلند شدم..جلوی اینه دستی به موهای نامرتبم کشیدمو از اتاق خارج شدم
_لیام؟!
با تعجب سمت صدا برگشتم
لی_مامان؟! این وقت شب چرت بیداری؟
ماریا_راستش یکم حالم بده..احساس بدی دارم..تو خوبی؟! انگار زیاد رو به راه نیستی
سرمو تکون دادم
لی_خوبم..برو بخواب
با چشمایی که از اشک برق میزد نگاهم کرد و اومد جلوتر
م_تو مثل پدرت نیستی..مگه نه؟
پوزخند زدم
لی_تو چی فکر میکنی؟
م_امشب طرز نگاهت مثل اونه و این منو نگران میکنه
اخم ریزی بین
ابروهام نشست
م_نذار اون...
لی_مامان..پسر شبیه پدرش میشه..برای تغییر دادنم یکم دیر اقدام کردی
عقب گرد کردمو به سرعت از اونجا دور شدم ولی شنیدم که گفت
م_هیچوقت برای عوض شدن دیر نیست
قبل از اینکه وارد انبار شم نگهبانارو مرخص کردم
اونجا بود..گوشه ی انبار به صندلی بسته بودنش و یه پارچه ی مشکی هم رو چشماش بود
صدای قدمامو که شنید سرشو اورد بالا
پوزخند زدمو پارچرو کشیدم پایین
چندبار پلک زد و نگاهشو روم ثابت کرد..زیادی خونسرد بود
لی_میدونی چرا اینجایی؟!
ز_واضحه
انگشتمو روی گردنش کشیدم
لی_حیف شد بدن خوبی داشتی
نیشخند زدو سرشو کج کرد
ز_میشه یه خواهشی کنم؟!
حرکت انگشتامو متوقف کردم
لی_بگو
ز_روی قبرم بنویس جوان ناکام چون بدجوری تو کف کونت موندم مستر پین

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 26, 2018 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

My brother[L.S][Z.M]Where stories live. Discover now