Part8

360 40 23
                                    

خب ظاهرا تلگرام فیلتر شده و موقتی یا همیشگی بودنش مشخص نیست
و من مجبورم اینجا ففو ادامه بدم...
دیگه اینکه نظر و ووت بدین اگه میخونینش و معرفی کنید ففو
و اگه کسایی هستن که تو چنل gff1d بودن و منو میشناسن بیان بگن misstep هم تو واتپد بذارم یا نه
......................................................................................................
د.ا.ن لویی💙
یه هفته ی لعنتی از گم شدنش گذشته ، یه هفته ی لعنتی که چشم روی هم نذاشتم ، اوضاع عمارت روز به روز بدتر میشه مامان که همش پیش خاله تریشاست ، زن بیچاره انقد گریه کرده که چشماش باز نمیشه. بابا هم که کارای کارخونه رو سپرده به معاوناش و به پلیس تو جست و جو زین کمک میکنه....
چند ضربه به در خورد و بعدش صدای بابا بلند شد:
لئو -لویی؟ میتونم بیام تو؟
چشمای سوزناکمو روی هم فشار دادمو زانوهامو بغل کردم ، با صدای خش دارم جوابشو دادم:
ل -بفرمایید
بعد از اینکه درو بست با چند قدم رسید به تخت و کنارم روش نشست دستمو که باهاش پتو رو تو مشتم فشار می دادم گرفت.
لئو -خودت میدونی که زین برای منم عزیزه ، اگه الان اینجا بود مطمئن باش بخاطر گریه هات یه دعوای حسابی راه می انداخت.
وقتی گفت "اگه الان اینجا بود" دوست داشتم بمیرم. حس اینکه ندونی یکی از عزیزترین اشخاص زندگیت الان تو چه شرایطی به سر میبره ، خصوصا این که مطمئن باشی اون شرایط هر چی که باشه ، خوب نیست ، ذره ذره نابودت میکنه مثل من که قلبمو از شدت ناراحتی دیگه حس نمی کردم.
دید تارمو بهش دوختم و با بغض شروع کردم به حرف زدن:
ل -بابا ، فقط پیداش کن ، بخاطر خدا پیداش کن اگه اونروز باهاش میرفتم شاید این اتفاق نمی افتاد آره تو راست میگی اگه اینجا بود میزد پس گردنم می گفت مرد که گریه نمیکنه ولی بعد خودش با دیدن ناراحتیم میزد زیر گریه.
بلند هق زدم و با آستین پلیور بیگ سایز خاکستریم اشکامو پاک کردم بابا فقط دستمو تو دستش فشار می داد و هیچی نمی گفت.
ل -بعد اینکه مچشو می گرفتم الکی میخندید و میگفت یه چیزی رفته تو چشمش ، بابااااا الآن کجاست؟ زینی کجاست؟
آخرای حرفمو داد میزدم ، سرمو گذاشتم رو زانوهامو با تمام وجود گریه کردم.
دیدید وقتی یکی که خیلی حیلی دوسش دارید پیشتونه حالتون خوبه ولی یه جورایی قدر بودنشو نمیدونید یعنی جوری رفتار نمی کنید که انگار هر ثانیه مثل طلاست ولی به محض اینکه به هر دلیلی از دستش میدید تمام خاطرات خوبی که باهاش داشتید از جلوی چشمتون رد میشه؟ کلیشه ای به نظر میرسه ولی حقیقته و من دارم با تک تک سلول های بدنم تلخیشو مزه میکنم.
از جاش بلند شد و دستشو کشید روی موهای بهم ریختم.
لئو -تمام تلاشمو میکنم ، باشه؟ نمیگم ناراحت نباش چون میدونم چه حسی داری ولی قوی باش. قوی بودن به گریه نکردن نیست خودت میدونی ، پس قوی باش.
بعد از اینکه از اتاق خارج شد با تنبلی از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت حموم.
تو این یه هفته ای که زین نبود منم اجازه خروج از عمارتو نداشتم و به کلافگیم اضافه شد.
دلم می خواد چشمامو ببندم و وقتی بازشون میکنم صورت زینو ببینم ، کم کم خستگی بهم غلبه کرد و همونجا داخل وان خوابم برد
د.ا.ن زین💛
در حد فاک برای لویی نگرانم ، گرفتن من حتما دلیلی داره وگرنه من به تنهایی به دردشون نمیخورم.
سعی کردم دستایی که دیگه حسشون نمیکردمو تکون بدم اما با دردی که توشون پیچید و تا سرشونم ادامه پیدا کرد بیخیال تکون خوردن شدم.
از اون روز مزخرف که پین برای دیدنم اومده بود 4-5 روز میگذره و خب در حالت عادی باید آمار روزا از دستم در رفته باشه ولی با شکنجه های اون *نده حساب دقیقه ها هم از دستم در نمیره.
تو این یه هفته فقط به بهانه ی دستشویی یا غذا خوردن دست و پاهامو باز کرده و به خاطر آرامبخش هایی که برای ساکت نگه داشتنم بهم تزریق میکنه قدرتم به اندازه ی یه پسر بچه ی پنج ساله شده.
ادامه تمام افکاری که برای فرار دارم به همینجا ختم میشه اینکه من در حد فاک ناتوان شدم و احتمالا باید برای یه مرگ حماسه ساز آماده شم....
صدای چرخیدن کلید توی قفل توجهمو به سمت در جلب کرد ، دری که وقتی باز میشه دردی که این روزا کشیدمو به رخ بدن آسیب دیدم میکشه (ناتی بوی برات بمیره پسر) ولی من از درد کشیدن نمیترسم ، ترس من فقط از یه چیزه ، لویی ، تنها جمله ای که از مکالمم با پین یادمه فقط همونه که در مورد لویی بود.
لویی آسیب پذیره ، حتی یه درصدم نمیخوام به این فکر کنم یکی مثل این رز هرزه دست به تن کوچیکش بزنه.
تمام مدتی که در باز شد و روبی اومد داخل و آروم آروم نزدیکم شد سرم پایین بود اما یه چیزی اینجا درست نبود آره روبی کاملا مثل پسراست ولی قدمهاش به این سنگینی نیست.
دست بزرگ و مردونه ای که چونمو گرفت منو از افکارم مطمئن کرد ، سرمو با خشونت بالا آورد و مجبورم کرد تو چشماش زل بزنم.
لی -امیدوارم امروز مودب تر باشی ، اونوقت شاید بتونیم به یه جاهایی برسیم.
لحن خشکش برام خوشایند نبود جوری که اجزای صورتمو از نظر میگذرونه خونمو به جوش میاره.
لبهای خشک و زخمیمو از هم جدا کردم
ز -برو خودتو به فاک بده عوضی (عاره من عاشق این جملم😈)
انتظار یه مشتو تو صورتم میکشیدم اما خب کاملا واضحه شخصیت پیچیده ای داره پس طبیعی بود وقتی منو با خنده بلندش غافلگیر کرد.
لی -میدونی چیه؟ من بلد نیستم خودمو به فاک بدم اما تو به فاک دادن پسرای گستاخ خیلی حرفه ایم حتی میتونم بهت آموزش بدم.
زین نیستم اگه جلوی این دیوث کم بیارم پس خیلی آروم و سکسی زبونمو روی لب پایینم کشیدم و چشمامو خمار کردم.
ز -من خودم تاپم بیب ، گاهی باید از تجربیات دیگران استفاده کرد ، قول میدم جوری به فاکت بدم تا درد نکشی هوم؟! (آب قندو دست به دست بدین به زین تاپای پشت مجلس هم برسه💦😂)
خب ، خب قبرمو کندم ، عصبی شد.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخند بزنه ولی بیشتر شبیه سکته ایا شد کرواتشو شل کرد دستاشو دو طرف سرم روی صندلی گذاشت و کمی به جلو خم شد.
لی -دوست دارم زبونتو توی تخت کوتاه کنم مطمئنم از کوچولوی 28 سانتیم خوشت میاد (یا زین المالکین) [سخن تایپیست:لعنت بهت زورو😅]
این الان سایز دیکشو گفت؟؟؟؟ گویا به فاک اعظم رفتم ولی هنوز جای امید هست ، همه چی که به دیک نیست.
حقیقتا با شنیدن سایز دیکش لال شدم اصلا درک نمیکنم این روحیه حاضر جوابم از کجا پیداش شد به هر حال یه عمر زندگی با لویی زبون دراز کبیر این خوبیارم داره.
چقد خوشحالم اون شب تنها رفتم پیش اون عوضی اگه لویی باهام بود هیچ وقت خودمو نمیبخشیدم هنوز نتونستم از سرزنش کردن خودم بخاطر اون اعتماد کورکورانه دست بردارم.
لی - خب دیگه پسر خوبی باش تا کمتر آسیب ببینی دوست ندارم با جنازت رابطه داشته باشم.
اون حرف مید اما من تو اتفاقای اخیر دست و پا میزدم ولی رهایی ازشون غیرممکن بود ، عذاب وجدانی که دور گلوم زنجیر شده بود مانع از رهایی روحم میشد اگر هر اتفاقی برای لویی بیفته تقصیر منه.

My brother[L.S][Z.M]Kde žijí příběhy. Začni objevovat