Part3

313 44 1
                                    

د.ا.ن زین💛
صدای زنگ گوشی بدجور رو مخم بود کدوم خریه ول کن نیست؟
دیشب تا روشن شدن هوا با لو بیرون بودیم و اصلا دلم نمیخواد ده صبح بیدار شم!خمیازه ی بلندی کشیدمو جواب دادم
ز_بلههههههه؟
_زین؟!
ز_خودمم
_باید باهم صحبت کنیم کی وقتت ازاده؟
ز_نمیخوای خودتو معرفی کنی؟؟
_کی؟؟
_امروز ساعت ۵ عصر خوبه؟
_اره بیا کافه.....در ضمن لویی نفهمه و تنها بیا
بعدم قطع کرد...بیشعور
کیه ینی؟؟مارک دیروز اس داد پین مستر تاملینسونو تهدید کرده برای همین همه اماده باشن و منم هراتفاقی افتاد اطلاع بدم..شایدم به این جریان ربطی نداشته باشه..سریع یه اس دادم به مارک و جریانو گفتم ساعتو رو ۴ تنظیم کردمو برگشتم به اغوش تخت........

ل_کجا تنها تنها شازده؟؟
ز_هواخوری
ل_منم ببر 
لبشو برد تو دهنش و مظلوم نگام کرد...پسره ی کیوت
ز_میبرمت لوبر ولی قبلش یه جا کار دارم
ل_من حوصلم سر رفته خب..میخواستم خودم برم بابا نذاشت گفت فقط با تو اجازه میده برم بیرون
ز_زود برمیگردم قول میدم
ل_قول دادیا
ز_باوشههههههه..
خم شدمو لپشو یه ماچ ابدار کردم
ز_فعلا
ل_مواظب خودت باش
تو پارکینگ سوار یکی از ماشینای نسبتا معمولی شدمو حرکت کردم سمت کافه....
*********
د.ا.ن لویی💙
با احساس حرکت کردن دستی لای موهام چشمامو یاز کردم
جی_بیدار شدی بوبر؟؟
باز شروع شد با صدایی که بخاطر تازه از خواب بیدار شدن خش دار شده بود غر زدم
ل_ماماااان من ۲۱ سالمه اخه،بوبر چیه؟؟
جی_تو ۸۰ سالتم باشه برای من بوبری
خندیدم کشیدمش تو بغلم
ل_باشه عشقم هرچی تو بگی حالا چیشده که اول صبحی مادام تاملینسون افتخار دادن شخصا اومدن این بنده ی حقیرو بیدار کنن؟؟
جی_چون این بنده ی باهوشم انقد سرش شلوغه که یادش رفته مامان داره حالام میخوام تنبیهش کنم پاشو باید پنکیکایی که درست کردمو بخوری
همونطور که سمت دستشویی میرفتم گفتم
ل_میشه همیشه تنبیهم کنی؟!........

امروز من و زین دانشگاه نداشتیم بعداز حدود دوساعت که رو چند تا طرح جدید کار کردم رفتم سراغ اهنگ سازی..موسیقی غذای روحمه یه تفریح فوق العاده ساختن یه نوا که قلبتو پر از حسای قشنگ میکنه پیوند بین روح و جسمو محکم تر میکنه ذره ذره ی وجودت و اشیاعه اطرافت تا اتم های سازندشون با ساز تو میرقصن برای یه لحظه هم که شده دنیا به کامت میشه....
حالا دیگه واقعا کاری برای انجام دادن ندارم از وقتی که  از زین قول گرفتم زود بیاد بریم بیرون دو ساعت میگذره دیگه گندشو دراوردن مگه من زندانیشونم؟!
لباسامو با یه شلوار کتان قرمز و تیشرت سفید با راه راه ابی و کفشای سفید عوض کردم
ازونجایی که بابا در کمال ناباوری نذاشت صبح بدون زی برم بیرون باید جیم میزدم
تصمیم داشتم پیاده برم چون با ماشین میفهمیدن...از یکی از خدمتکارا سراغ بابارو گرفتم رفته بود کارخونه خب هرجا که بابا باشه مایکم اونجاست پس حله خیلی خونسرد رفتم سمت در پشتی عمارت به نگهبان گفتم تو حیاط دعوا شده و به کمک نیاز دارن همین که رفت با ذوق دویدم سمت در که بازوم به عقب کشیده شد
مایک_جایی تشریف میبردین قربان؟
فاک,این اینجا چیکار میکنه؟!واقعا عصبی شدم هیچوقت تا این حد کنترلم نمیکردن
ل_لازم نمیبینم برات توضیح بدم مایک
به وضوح جا خورد من هیچوقت با کسی اینطوری حرف نزده بودم
بازومو از دستش کشیدم بیرون خواستم از در خارج شم که دوباره دستمو گرفت
مایک_مستر تاملینسون بهتون گفته بودن که تنها جایی نرید
ل_من میخوام برم بیرون..شماها  دارین با من مثل یه اسیر رفتار میکنین
گرمم شده بود و نفس نفس میزدم
م_بسیار خب میتونید مشکلتون رو با پدرتون درمیون بذارید اما اگه الان به این رفتارتون ادامه بدید مجبور میشید باقی روزو مهمون اتاقتون باشید
نفس های عمیق میکشیدم تا یه وقت چیزی نگم که بعدا پشیمون شم عقب گرد کردمو رفتم سمت اتاقم زینو دیدم که برگشته بودو با مامانش صحبت میکرد تا منو دید خواست چیزی بگه که با یه تنه محکم از کنارش رد شدم..رفتم تو اتاق چراغو روشن نکردم رفتم گوشه ی اتاق نشستم زانوهامو تو شکمم جمع کردمو سرمو گذاشتم روشون..با فکر کردن به رفتارای اخیر اطرافیانم کم کم پلکام سنگین شدو همونجا خوابم برد

My brother[L.S][Z.M]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant