Part1

623 58 1
                                    


د.ا.ن لویی💙
غرق ماشین جدیدی که طراحی کردم بودم...شت عجب چیزیه چه کردی مستر تاملینسون!بابا حتما ازش خوشش میاد..۶ ماه وقت صرفش,کردم بایدم خوب شه قدرت موتورش ۲ برابر بهترین ماشینای رو بورس دنیا بود همینطوری داشتم قربون صدقش میرفتم که یه دست خورد رو شونم
زین_خوبه خودت طراحیش کردی از تعجب پوکیدی
ل_زی زی نظرت چیه بدمش به نایل؟؟
هه هه قیافشو
ز_وات د هل لو؟؟مگه اون کله بلوند جای شت طلا تولید میکنه؟بعدشم مستر تاملینسون عاشقش شده عمرا بهت اجازه بده
همه ی اینارو تند تند گفتو اخم کرد داداش حسوده من(تتبلیامنللغهعهنذذنذتلهعع)
ل_جدی؟؟بابا دیدش؟؟خب چی گفت؟؟
ز_مثل همیشه ترکوندی برو چرا انقد نگرانی..وبنده برای همین اینجام مستر تاملینسون تو اتاقش منتظرته تا شخصا نظرشو بهت بگه
راه افتادیم سمت دفتر مدیر عامل همینطور که کنار زین قدم برمیداشتم در جواب تبریکای کارمندا لبخند میزدم و تشکر کوتاهی میکردم فکرم رفت سمت اینکه اگه بابا قبول نکنه اولین ماشین تولید شده ی طرح جدیدمو بدم به زین چی؟؟قیافه زی چه باحال شد وقتی گفتم میخوام بدمش به نایل...رسیدیم جلوی دفتر از قبل با منشی هماهنگ شده بود در زدم
لیو_بیا تو
ز_زود بیا بیرون باید بهم شیرینی بدی فسقلی
خندیدمو رفتم تو..بابا با ابهت همیشگیش که عاشقش بودم کنار پنجره ی بزرگ اتاقش ایستاده بود و با دست چپش پیپ گرون قیمت مشکی رنگشو گفته بود ودست راستش تو جیب شلوارش بود
لیو_مثل همیشه عالی تاملینسون کوچک
ل_خوشحالم که خوشت اومده بابا..
یکم مکث کردم آب دهنمو قورت دادم فک کنم الان وقت مناسبی برای درخواستم باشه
ل_امممم بابا میشه من بدمش به زین برای تولدش؟؟
لیو_پسر چه خبرته؟؟یکم ارزون ترم میتونی کادو بدی من اونو برای خودم میخوام
ل_مگه اینی که الان داری چشه؟؟بابا لطفااااا
دستشو از تو جیبش درآورد و کشید لای موهاش چندتار مو ریخت رو پیشونیش یه نفس عمیق کشید منم داشتم سعی میکردم یه جمله ی تاثیر گذار پیدا کنم که در کمال ناباوری قبول کرد
لیو_باشه لو باشه فقط بخاطر اینکه تو تنها پسرمی و ازون مهمتر به درد نخور نیستی
شت شت باورم نمیشه اون مرد ۴۳ ساله ی جذاب الان قبول کرد؟؟ رفتم محکم بغلش کردم
ل_مرسی بابا تو محشری
لیو_شبیه دخترا حرف نزن حالام برو بیرون صادر کردن این اجازه کل انرژیمو گرفت
خندیدمو رفتم سمت در حالا کاملا برای جشن امشب آماده بودم زینو قافل گیر کنم 
زین سرش تو گوشیش بود و کلافه به نظر میرسید با شنیدن صدای بسته شدن در سرشو اورد بالا و سعی کرد لبخند بزنه..جواب لبخندشو دادمو گفتم
ل_هی چیزی شده برو؟؟
ز_نه همه چی اوکیه بریم؟؟
دستمو رو موهام کشیدم تا از مرتب بودنشون مطمین شم زدم پشت زین
ل_بریم
تو اسانسور بودیم که زین پرسید _چیشد قبول کرد یا نه؟؟
لب پایینمو دادم بیرونو اروم گفتم_نه
اومد جلو و بغلم کرد دستشو کشید رو موهامو بهمشون ریخت
ز_اشکال نداره کیتن قطعا حکمتی تو کاره که ینی نایل لیاقتشو نداره بعدم یه لبخندی زد که تا دندون عقلشو دیدم
وات د فاک این چرا انقد با نی لجه خب؟؟
در ماشینو برام باز کرد رفتم نشستم خودشم ماشینو دور زد نشست
ز_خب برنامه چیه رییس؟؟
ل_بریم بستنی بخوریم بعدشم بریم خرید واسه امشب
ز_اطاعت کاپیتان
مشتشو آورد جلو و زدم به مشتش قهقهه زدیم یه آهنگ باحال گذاشتم صداشم زیاد کردم این روزا بهترین روزای زندگیم بود و امیدوارم همینطور بمونه
سریع یه اس به نایل دادم که بره ماشینو تحویل بگیره و امادش کنه و مث زین شروع کردم با اهنگ زمزمه کردن...
********
د.ا.ن لیوناردو
لیو_حواست به همه چی باشه مایک امشب عمارت شلوغه و فرصت برای دزدیدن لویی زیاد
مایک_نگران نباشید قربان تمام دوربینا روشنن نگهبانا همه ی درهای خروجی رو پوشش دادن به زینم اطلاع دادم حواسشو بیشتر جمع کنه
کلافه پوفی کشیدم پسره ی سرتق اجازه نمیده بادیگارداشو بیشتر کنم همش نگرانم میکنه..تهدیدای پین هیچ وقت تو خالی نیست مگه زین از پس چند نفر میخواد بر بیاد؟؟
لیو_حواستون باشه لویی نفهمه نمیخوام الکی بترسه
م_بله مستر
لیو_میتونی بری
به پشتی صندلیم تکیه دادم سعی کردم تمرکز کنم تا بتونم به بهترین نحو از پسر خوندم محافظت کنم جوانا اونو به من سپرده..با یاد جوانا لبخندی ناخودآگاه رو لبم شکل گرفت امشب حتما مثل همیشه زیبا و نفس گیر شده
د.ا.ن زین💛
دیگه پاهامو حس نمیکرد از بس لویی مرکز خریدو متر کرد معلوم نیست داره چه غلطی میکنه به خریدای تو دستم نگاه کردم جدی این همه لباس لازم داشت؟!
ز_لویی هرکی ندونه فکر میکنه تو عمرت لباس نداشتی چه خبره؟؟
ل_الان همه مهمونا اومدن دیگه وقت نداریم بریم اتاق لباس عوض کنیم انتظار نداری که با اینا بریم وسط جشن؟؟
به لباسای تو تنمون اشاره کرد میخواست دوباره یه چیزی بگه که با دیدن یه گرمکن شلوار تو ویترین یه مغازه چشماش برق زد
ل_زییییی اینو نگاه کن چقد قشنگه
نگاهی سرسری به اون ست مشکی_سفید انداختمو سرمو تکون دادم این پسر همیشه با اینجور تیپا میره بیرون..به قول خودش مث بی خانمان ها....
دستمو کشید رفت داخل مغازه
ل_سلام آقا اون ست مشکی_سفید پشت ویترین میخواستم سایز خودم و ایشون
به من اشاره کرد
فروشنده پانک به نظر میرسید با تتوهای عجیب غریبی که کل بدنشو پوشونده بودو نمیشد حتی رنگ پوستشو تشخیص داد و پریسینگای روی صورتش..یه نگاه دقیق به سر تا پای لو انداخت و چشمش روی باسنش ثابت موند(باسن مقدس😂)
لو خودشو یکم عقب کشید و نصف هیکلشو پشتم قایم کرد
شت من اینو از شرت به دیوار میخ نکنم زین مالیک نیستم
فروشنده_هممم الان برات میارم مطمینم شلواره خیلی تو پاهات...
با خوردن مشتم به فکش صدا تو گلوش خفه شد
لویی هینی کشید و اومد سمتم تا اونو از زیر مشتام نجات بده
ل_زیییی ولش کن زییییییین
زورش که بهم نرسید مجبور شد جیغ بزنه نگاهی بهش کردم رنگش پریده بود پسررو همونطور رو زمین ول کردم دست لوییو کشیدم از مغازه زدیم بیرون لو داشت تند تند یه چیزی تایپ میکرد
ز_چیکار میکنی
ل_دارم گند کاری تو رو جمع میکنم..گفتم مایک بیاد با پول قضیه رو حل کنه محض اطلاعت مغازه ها دوربین دارن و اون میتونه ازت شکایت کنه
بعدم بهم چشم غره رفت
دستمو انداختم دوره گردنش سرشو کشیدم تو بغلمو موهاشو بهم ریختم
ز_حرص نخور کیتن اخمالو امشب تولد داداشته ها(😍)
ل_خو به فاک راستم
ز_بی تربیت مستر تاملینسون باید بیشتر رو تربیتت کار کنه
خندید و چیزی نگفت..سریع رفتیم تو یکی از فروشگاه ها و لباسای جدیدمونو پوشیدیمو حرکت کردیم سمت عمارت تاملینسون..لو از ذوق داشت غش میکرد تولد منه این چرا انقد خوشحاله؟!

سلام گایز اینجانب زورو مدتیه تو چنل @gff1d مای برادرو عاپ میکنم
به پیشنهاد چندتا از دوستام قرار شد تا ففمو توی واتپدم بذارم
خوشحال میشم اینجا هم همراهی شمارو داشته باشم
فقط یه چیزی شمام مث من عاشق عکس این پارتید یا نه؟!
تقدیم با پرتقال:
zOrO

My brother[L.S][Z.M]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang