Part9

358 39 31
                                    

د.ا.ن زین💛

توی خودم جمع شده بودم و سرم رو زانوهام بود..دیگه تحمل این همه فشارو نداشتم
پین کنارم زانو زد و دستشو روی موهام کشید
پ_برای لویی کوچولو نگرانی؟!..قول میدم اذیتش نکنم بییی..نه تا وقتی که مثل بچه های خوب طرحشو کامل کنه
بدن بی جونمو کشید توی بقلش..واقعا نمیتونستم مقاومت کنم اما مشکل فقط این نبود
عطر سرد و تلخ لعنتیش قدرت تمرکزمو میگرفت
پ_فکر میکنم وقتشه یکمی خوش بگذرونیم
قبل از اینکه متوجه منظورش بشم لباشو محکم روی لبام کوبید
گرم بود..با اینکه عملا لطافتی تو بوسه وجود نداشت
دستشو اروم از روی خط فکم تا شکمم کشید..شوکی که از لمس دیکم بهم وارد شد منو به خودم آورد
هولش دادم عقب..روبی کدوم گوریه پس؟
سریع بلند شدم
دستشو پشت گردنم گذاشتو با اخم بهم نگاه کرد
پ_خوب گوش کن ببین چی میگم..لویی به خاطر جون تو داره طرحی که میخوامو برام میکشه..دلم نمیخواد بخاطر پس زدنم خودتو به کشتن بدی پس جفتک ننداز

د.ا.ن لیام

با چهره ی بهت زدش تنهاش گذاشتم
همه چیز طبق برنامه پیش میره..قرار مخفیانم با لویی کاملا رضایت بخش بود
تنها چیزی که باهاش کنار نمیام زینه..همون بادیگارد مزخرفی که قرار بود خیلی راحت از دستش خلاص شم
اما حالا همونو بوسیدم و اگه جلومو نمیگرفت شاید الان وسط یه سکس داغ بودیم(عرق شرم خود را پاک میکند و به نوشتن ادامه میدهد)
ناخوداگاه دستمو روی لبم کشیدم
شاید این بوسه رو تکرار کردم ولی دفعه ی بعد حتما تا اخرش ادامه میدم
من این بیبی بویو زیرم میخوام
کتمو از روی کاناپه برداشتمو تنم کردم
لی_روبی؟
سریع از یکی از اتاقا اومد بیرون
ر_بله؟
لی_یکیو بفرست عمارت..
نگاهش از صورتم روی شلوارم سر خورد و نیشخند زد
ر_میخوای برات درستش کنم؟!
لی_اگه گی نبودم این شانسو بهت میدادم..سریع بفرست دردش داره منو میکشه
منتظر جوابش نموندم و از خونش خارج شدم

د.ا.ن لویی 💙

با استرس ناخنامو میجویدمو به اطراف نگاه میکردم..۱۲نیمه شب تو ۴۰کیلومتری لندن واقعا جایی نیست که باید باشم
دیدن بی خانمانهایی که وضعیت مناسبی برای زندگی نداشتن ونگاهای خیرشون که سرتاپامو میکاوید باعث میشد دلم از تاسف وترس پیچ بخوره
_چطوری نابغه کوچولو؟!
ازجام پریدم وبرگشتم سمت صدا..یه پسر قدبلند با جین مشکی وکت اسپرت هم رنگش که روی یه تیشرت سفید پوشیده بود ومشخص بود هیکل ورزیده ای داره تو فاصله ی حدود یک متریم وایساده بود اما صورتش تو تاریکی مشخص نبود
_ترسیدی پیشی؟!
سعی کردم ترسمو پنهان کنم..اخم کردمو تا جایی که میشد جلوی لرزش صدامو گرفتم
ل_گفتی میدونی زین کجاست
_اره گفتم ولی انتظار نداری که بهت بگم..تو باهوش تر از این حرفایی
ل_پس برای چی...
یه لندکروز مشکی کنارمون توقف کرد..نور چراغای جلوش روی صورتش افتاد ول قبل از اینکه فرصتی برای شناساییش داشته باشم دونفر از ماشین پیاده شدن..یه قدم رفتم عقب..دهنم از ترس بازمونده بود بدون اینکه پلک بزنم به دستمال توی دست مرد سیاه پوست خیره شدم
چرخیدم تا از جهت مخالف فرار کنم ولی مچ دستم کشیده شدو افتادم تو بغل اونیکی
تقلا کردم تا از حصار دستای بزرگش خلاص شم که محکم تر گرفت
ل_ولم کنید..خواهش میکنم
گریم گرفته بودو سرمو به چپ و راست تکون میدادم تا نتونه دستمالو روی صورتم بذاره
لی_هیش اروم باش بیبی..فقط میخوایم حرف بزنیم
با اشاره ی پسره مرد سیاه پوست چونمو نگه داشت و دستمالو روی بینی و دهنم گذاشت
دادایی که میزدم تو گلوم خفه میشد..آخرین چیزی که دیدم پوزخند پین بود
سرم سنگین بود و چشمام میسوخت..خواستم دستمو بذارم روی چشمام که متوجه شدم دستامو پشتم بستن
نفس لرزونی از ترس کشیدمو سریع چشمامو باز کردم و نشستم
از پنجره ای که تو اتاق بود چیزی مشخص نبود فقط فهمیدم هنوز شبه
بودن تو یه اتاق که هیچ وسیله ای داخلش نبود حماقتی که کردمو جلوی چشمام اورد
دلم زینو میخواست..بیاد تو اتاق بغلم کنه..سرمو بذارم روی شونشو تا میتونم گریه کنم و باز غر بزنم چرا منو بیرون نمیبره..براش ماشین طراحی کنم..هروقت دعوامون شد برای اینکه از دلم دربیاره کولم کنه و دور حیاط بچرخه..بازم شبا پیش هم بخوابیم
سرمو گذاشتم روی زانوهامو هق هق کردم
صدای باز شدن در اومد
لی_چیشده بیبی بوی؟
به موهام چنگ زد(گوه خورد)و سرمو اورد بالا
قبل از اینکه فرصت کنه حرفی بزنه بهش پریدم
ل_زین کجاست؟
لی_جاش خوبه
ل_مگه منو نمیخواستین..ولش کن بره
دستشو از روی موهام برداشت و گذاشت روی گونم..با اخم نچ نچی کرد
لی_اونوقت تو به همین راحتی اینجا بودی؟
میدونستم زین برای پرت کردن حواس پلیساس..کاش همون موقع که پین بهم زنگ زده بود به هری میگفتم
لی_اگه واقعا دوسش داری باید یکم فداکاری کنی
فین فین کردم
ل(با بغض)_هرکاری بگی میکنم
نیشخند زدو دستشو کشید روی گردنم
لی_پس به دوربین لبخند بزن عزیزم
.
.
.
ه_داری چیکار میکنی؟
سریع دستمو روی ورقه های طراحیم گذاشتم..هری کی اومد ؟!
ل_هیچی
به کاغذای زیر دستم که بخش عمدشون مشخص بود اشاره کرد
ه_دستتو بردار ببینمشون
قلبم تو دهنم میزد..واقعا هیچ توجیحی برای طراحی کردنم نداشتم
ه_لویی!
لحن و تن صداش مجبورم کرد دستمو بردارم..با اخم برشون داشت
چشماش روی تمام صفحه میچرخید
زیر لب زمزمه کرد
ه_داری طراحی میکنی
نگاهشو از روی کاغذا گرفتو به چشمام دوخت
ل_هری..فقط میخواستم سرگرم شم
ه_پاشو
ل_چرا؟
ساعد دستمو گرفتو از روی صندلی بلندم کرد
ه_باید یه سری چیزارو توضیح بدی

My brother[L.S][Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora