نامه

264 20 4
                                    


‎ناگهان ضربه ی تکه چوبی را در پشت سرش حس کرد سریع برگشت و دید که پسر مالفوی پشت سرش با نیشخند به او نگاه میکند اصلا متعجب نشد چون این کار همیشگی او و دوستانی که بیشتر از انها به عنوان بادیگارد استفاده میکرد بود، بلند شد و لباسش را تکاند که برود که ناگهان مالفوی با صدای بلندی که به گوش عابران برسد گفت:هی ویزلی میخوای باز چه شگردی رو اجرا کنی که حیاط اتیش بگیره.
‎لولا شرمنده شد اون دفعه که او از کوره در رفته بود نزدیک بود تقریبا کل حیاط رو جزغاله کنه .برگشت که هر چه سریع تر از شر مالفوی خلاص شه اما یه قدم هم بر نداشته بود که صدای جغدی اومد و سریع برگشت انگار میدانست که همچین اتفاقی میافتد مالفوی و دار و دستش همین طور با تعجب به جغد که پایین و پایین تر میومد چشم دوخته بودن ولی برای لولا مهم نبود برای او تنها این مهم بود که بالاخره اونی كه میخواست بدونه رو فهمید مادرش درست میگفت او واقعا یه جادوگر بود و قرار بود او به هاگوارتز برود البته نباید زود نتیجه گیری میکرد اول باید نامه را کامل می خواند برای همین به سوی جغد دوید و متوجه نامه ی به پای او شد تا نامه را باز کند مالفوی او را از دستش قاپید و با صدای بلند خواند:
خانم لولا جیکوب ویزلی
ساکن خانه ی شماره 10 شیکن شاک خیابان اردیفان جویس اسکاتلند شمالی
خانم لولا جیکوب ویزلی عزیز ما مفتخریم که امسال شاگرد مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز باشید اگر این نامه بدست شما رسید یعنی شما لیاقت اموزش در مدرسه هاگوارتز را دارید در روز یک سپتامبر نامه ی دیگری برای شما ارسال میگردد که مهتویات وسایل لازم برای هاگوارتز میباشد که ان ها را میتوانید در لندن خریداری کنید و به اطلاع برسانیم در تاریخ 31 جولای در ایستگاه کینگزکراس لندن برای ورود به مدرسه حاضر باشید.
قدردان شما: مینروا مکگوناگال
‎از طرف مدرسه ی هاگوارتز
‎بعد از خواندن کامل ان با نیشخند به لولا نگاه کرد و گفت:میدونستم تو یه جادوگری،میدونستی این جا با جادوگرا چی کار میکنن اونا رو میندازن تو اتیش.میخوای محل اعدامتو بهت نشون بدم خانم کوچولو.
‎لولا که کاملا مات و مبهوت بود میخواست نامه را از دست مالفوی بقاپد و به مادرش نشان بدهد اما مالفوی نامه را روی اسفالت خیس پرت کرد.لولا میخواست نامه را از زمین بردارد و به خانه برود که ناگهان دو تا دست غول پیکر بازویش را گرفتند،او جا خورد خواست خودش را از دستان کرب و گویل رها کند اما موفق نشد.
‎مالفوی گفت:میخوای سرنوشتتو عوض کنی ویزلی، اما نمیتونی چون تا فردا همه میفهمند که تو کی هستی و اعدامت میکنن بیا با هم بریم محل اعدامتو ببینیم.اوه بیا دیگه لج نکن زود باش.
‎کراب و گویل او را با خودشان میکشیدند اما لولا همین طور تقلا میکرد.
‎_مالفوی تو یه عوضی به تمام معنایی ولم کن ولم کن منو ول کن ککککمممککک ککممک...
و دوباره ضربه محكم اون چوب...
‎دنیا داشت تاریک میشد...

Witch girl Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt