بعد رفتن او برادر كوچكترش امد اما او همچنان رويش انور بود و فقط دلش میخواست تنها باشد بعد از چند دقیقه لويي رفت و لورا کم کم احساس میکرد که پلک هایش سنگسن میشود...وقتى مادرش او را صدا زد تقريبا بيدار شده بود خيلي خسته بود دوست داشت بيشتر بخوابد اما نشد چون مادرش پشت سر هم او را صدا ميزد بالاخره بلند شد و لباسش را عوض كرد و دوش گرفت و رفت پايين كه شام بخورد تمام خانواده دور ميز شش نفره نشسته بودند به جز لورا كه قرار بود با دوستانش به مركز شهر برود بنابراين روي صندلي مخصوصش نشست و به غذا نگاه كرد شام مثل هميشه خوراك لوبيا با پوره سيبزمنى بود با اين كه ميلي به غذا نداشت فقط براي اين كه مادرش ناراحت نشود يه تيكه را در دهنش گذاشت.پدرش گفت:خوب لولا بالاخره مدرسه ثبت نام كردى مادرت گفت رفته بودي مركز شهر گفتم شايد ثبت نام كرده باشى...
او منتظر جواب لولا شد و لولا دو به شك بود كه موضوع هاگوارتز رو به انها بگويد يا بگذارد براى زمانى كه مادرش موضوع مالفوى را فراموش كند ولى با خودش فكر كرد كه مالفوى هيچ ربطى به اين ماجرا ندارد و بالاخره بايد اين موضوع را به انها ميگفت بنابر اين شروع كرد:از طرف يه مدرسه باسم نامه اومد.
و منتظر ماند تا انها عكس العملى نشان دهند.
پدرش گفت:كدوم مدرسه عزيزم.
مادرش تازه متوجه ماجرا شد و گفت:هاگوارتز؟؟
_اره.
پدرش ناگهان با خشم گفت:
_تو اجازه ندارى اونجا برى.
_چرا اخه!!؟؟؟
_چون اونجا باسه جادوگراست و تو جادوگر نيستى.
_پرسي تو از كجا ميدونى هاگوارتز كجاست.
پدرش كمى رنگ به رنگ شد و گفت:چون من يه فشفشم...وايسا ببينم تو از كجا هاگواتز و ميشناسى چو.
_چون منم جادوگرم پرسي چرا اين همه مدت به من نگفتى فشفشه اى.
پدرش با عصبانيت از جايش بلند شد و گفت:تو چرا به من نگفتى كه جادوگرى من نميخواستم با يه جادوگر ازدواج كنم من ميخواستم از دنياى جادوگرى دور باشم حالا ببين چى شد دختر و زنم يهو جادوگر شدن نكنه تو هم جادوگر شدى...
او به لويي اشاره كرد در حالى كه او در غذايش فرو رفته بود و او نگاهش را بالا اورد و فهميد كه همه دارند به او نگاه ميكنند و گفت:جادوگر چيه.
_يعنى الان تو ميتونى كاراى عجيب انجام بدى؟
_منظورت از كاراى عجيب دقيقا چيه؟
_مثلا يه چيزى مثل اونى كه هفته ى پيش من با چمنا انجام دادم.
همه به او نگاه كردند بعد به لويي نگاه كردند و او گفت:نه.
و پدرش رو به ليام كرد و گفت: تو چى،قدرت خاصى دارى؟
_به قيافه ى من ميخوره مثل لولا ديوونه باشم.
_درست صحبت كن ليام اون خواهرته.
_ميخواستم نباشه تو مدرسه همه با اين اسم صداش ميكنن مالفويم كه سر دارشونه.
لولا احساس كرد يكهو دلش فرو ريخت دوباره حرف مالفوى به زبان امد الان بود كه مادرش مشكوك شود.و همان طور هم شد چون مادرش يكهو رو به او كرد و گفت:لولا ماجراى مالفوى چيه؟
_اون منو اذيت ميكنه تو مدرسه تحقيرم ميكنه من چى كار كنم هفته ى پيشم باسه اون بود كه چمنا رو اتيش زدم.
_اوه عزيزم چرا به من نگفتى...
_چرا بايد بهت ميگفتم؟كه بياى و بگى هى مالفوى دست از سر دختر من بردار بعد اون به باباش ميگفت و باباش جورى تحقيرت ميكرد كه كل شهر تا يك سال اينده سوژه داشته باشن عمرا.
_اوه باشه.
_پدر تو واقعا به هاگوارتز نرفتى؟
_نه رفتم درسم هم تموم كردم و تو وزارتخونه ى جادوگرى هم كار كردم.كارم به نظر خودم معركه بود اندازه گيريه پاتيلا و از اين چيزا ولي در اون زمان اينكارو فقط به خاطر اينكه فالچ ميخواست از من پدر خانواده ي ما با هري پاتر رفت و امد داشتن براي همين فالچ هم براي اطلاعات گرفتن از من يه كار خيلي بهتري بهم پيشنهاد كرد و منم قبول كردم بعدم كه دوره ى فالچ تموم شد رئيس بي نزاكت و عوضيه بعدى اومد و منو خلع درجه كردو انداخت همون جايي كه بودم يعنى اندازه گيريه پاتيلا ميدونى كه وقتى ادم كار بهترو ميبينه كار بدتر ديگه به چشمش نمياد منم ديگه از كارم راضى نبودم براى همين زياد بهش توجه نميكردم و رئيس وازرت خونه هم كه مرد بي رحم بود،ميخواست همه رو بندازه بيرون مخصوصا بابام رو و اون بالاخره راهى پيدا كرد كه اونو اخراج كنه منم مقاومت كردم اون دوره ها دوره هاى سياهى بودن اگه اعتراز ميكردي تمام قدرت جادوييتو ازت ميگرفتن و وقتى قدرت جادويي ادمو بگيرن ديگه هيچ جور نميشه پسش گرفت منم چون ويزلى بودم با من بد بودن و قبلا هم اعتراز هايي داشتم پس تمام قدرت جادوييم رو گرفتن و از اون به بعد من فشفشه شدم.
اون رو صندلي لم داد و با قيافه اى غمبار گرفته به بيرون كه الان داشت بارون ميزد خيره شد.
_واقعا وحشتناكه پدر.
_اوه پرسى چرا اين همه مدت بهم نگفتى چنين اتفاقى برات افتاده.
لويي گفت:من كه هيچى نفهميدم.
و سرش را دوباره توى بشقابش فرو كرد كه ديگر چيزى در ان نمانده بود.
ليام گفت:الان همه اينجا جادوگرن به جز ما دو تا و لورا؟!
_اره.
_پس ما چرا جادوگر نشديم؟
_چون...
_چون من فشفشه بودم ولى لولا جادوگرى رو از مادرش به ارث برد.
_ميدونم اما اخه چرا لولا شد ما نشديم.
_چون اون خاصه.
ESTÁS LEYENDO
Witch girl
Fanficلولا دخترى جادوگر، كه از پدرى فشفشه و مادرى جادوگر است.زمانى كه نامه ى هاگوارتز براى او ميايد زندگى اش متحول ميشود و در انجا او با جيمز پاتر اشنا ميشود اما نمي داند كه چه دردسر هايي پيش رو دارد.