Part6

118 19 3
                                    

بعد از يك روز طولاني بالاخره ساعت شيش شده بود كه يعني الان لولا بايد شروع به اماده شدن براي قرارش با مالفوي ميكرد.
موقع ناهار بالاخره با اصرار هاي زياد لولا و مادرش بالاخره پدرش راضي شد كه او به مدرسه ي هاگوارتز برود.او سال ها در تصوراتش هاگوارتزرا يك مكان رويايي بدور از هيچگونه مالفويي ميديد اما انچه پدرش امروز براي انها تعريف كرده بود حتي از تمام بلاهايي كه تابه حال اسكورپيوس سر او اورده بود بدتر بود مادرش قبلا در مورد وضع وحشتناك ان دوره گفته بود كه چگونه ولدمورت با بيرحمي تمام ادم ها را ميكشت و حتي جنگي تاريخ ساز در هاگوارتز بر پا كرد اما هرگز فكرش را هم نميكرد كه پدرش هم ضد او بود باشد و در اين راه قدرتش را از دست بدهد.
با اين كه از قدرت جادوگري به شدت نفرت داشت اما دلش براي پدرش سوخت.
او وقتي داشت تمام افكارش را مرتب ميكرد به سمت كمد لباس هايش رفت و لباس بنفش استين حلقه ي زيبا اي را بيرون اورد كه تا بالاي زانوهايش بود و بعد از حموم نيم ساعته شروع به پوشيدن لباسش كرد و به سمت لوازم ارايش خواهرش رفت و با يك ماتيك صورتي كمرنگ و خشك كردن و شانه كردن موهاي فرش كارش را به پايان رساند.
بعد از كفش پوشيدن اروم به سمت پايين رفت كه كسي متوجه حضور او نشود اما در اخرين پله متوجه مادر و پدرش شد كه در حال دعوا بودند پس از اين فرصت استفاده كرد و روي نوك پايش سريع به سمت در خروجي رفت كه ناگهان برادر كوچك ترش لويي داد زد:مامان،بابا لولا داره از خونه فرار ميكنه.
و اين فرياد براي خاتمه ي بحث انها و جلب شدن توجهشان به لولا كافي بود.
_فكر ميكني داري كجا ميري دختر خانم!
مادرش اين را هنگامي كه دستش روي كمرش بود با عصبانيت گفت.
_دارم با ايزابل ميرم بيرون.
_ايزابل كيه؟
پدرش با كمي گيجي گفت.
_دوست جديد لولا.
_چرا من اينو زود تر نميدونستم؟
_چون منم همين امروز فهميدم.
لولا وقتي ديد انها دوباره مشغول به دعوا شدند از اين فرصت استفاده كرد و سريع از خانه خارج شد و وقتي در را باز كرد چهره ي مغرور مالفوي رو به رو شد كه مثل هميشه ان پوزخند را داشت و كت و شلوار مشكي پوشيده بود كه او را شيك تر از هميشه نشان ميداد.
_نميخواي از خيره شدن به من دست برداري؟
لولا كه دستپاچه شده بود گفت:اوه ببخشيد بيا بريم.
وقتي داشت به سمت پياده رو ميرفت متوجه ليموزيني كه در خيابان پارك شده بود شد.
مالفوي از او جلو زد و در را برايش باز كرد
وگفت:خانما مقدمن.
و دستشو براي احترام به سمت در ماشين نگه داشت.
لولا در تمام اين لحظه ميترسيد كه مبادا يكي از اعضاي خانوادش او را ببينند ولي وقتي به خانه نگاه كرد چيزي جز در بسته و پرده هاي كشيده نديد پس سوار ماشين مالفوي شد و دعا كرد اين عذاب سريع تر تموم شود.
************
اميدوارم دوست داشته باشيد.ميخواين ببينين توي قرار لولا و اسكورپيوس چه اتفاقي ميوفته!پس با ما همراه باشيد تا پارت بعد.
يه توضيحي در مورد اسم شخصيتا بدم من اول يه اسمايي براي شخصيتا انتخاب كردم كه بعدا پشيمون شدم و عوضشون كردم پس لطفا گيج نشيد الان خانواده ي لولا شيش نفره ست كه يعني لولا دوتا برادر داره يكي ازش بزرگ تره ليام و يكي ازش كوچيك تره و اسمش لويي و يه خواهر بزرگ تر داره كه اسمش لوراست و با مادر پدرشون و لولا كلا ميشن شيش نفر.

Witch girl Where stories live. Discover now