وقتی چهارده سالم بود مادرم بهم قول داد یه روز نقاشیشو میکشه تا بتونم به همه نشونش بدم.
بهم گفت اینکه چهرشو روی بوم به تصویر بکشه، راحت ترین راه واسه اثبات حرفامه.
اماوقتی بهم گفت از صورتش بگم، تردید چشمامو ریز کرد و پرسیدم-مگه خودت نمی بینیش؟
مادرم به تنها فضای خالی بین من و گوشه خونه نگاه کوتاهی انداخت و من تکیه ام رو از دیوار برداشتم.+معلومه میبینم
ولی چیزی که تو میبینی با دید من متفاوته؛ مثل وقتایی که تو به آیینه نگاه میکنی و من از آیینه به تو.پس چشمامو می بندم و تلاش ذهنم برای بیرون کشیدن چهرش ازسیاه چال شب هام شروع میشه
ومام منی رو به تماشا میشینه که سعی میکنه اون رو بین کلمات بگنجونه-اون...اون خیلی کوچولوعه؛ چشمای سبز تيره و مژه های بلندی داره
چشمام با اداء هر کلمه بیشتر روی هم فشرده میشه و ابروهام مثل نخ های گلوله شده بهم گره میخورن
انگار که بدنم تو دریاچه تلاش دست و پا میزد تا از نیروی وارد شده واسه شفاف کردن صورتش،بین غبار افکار و گرد خاطرات استفاده کنه
-موهاش کوتاه و ابروهای کلفتش صاف و پرپشتنپلک هام نا خداگاه از هم فاصله میگیره و خط نگاهم به بدن شکنندش متصل میشه
میبینمش که درست روبه رو من، پشتِ مام ایستاده و مستقیم به صورتم نگاه میکنه
مردمک چشم هاش در نوسان و تلاش های مکررش برای متوقف کردن لرزش لب هاش هر بار به شکست منتهی میشن
نگاهم مثل پری ای مشتاق بین زیبایی هاش پرواز میکنه و میگم
-اجزاء صورتش دقیقا مثل بدنش کوچیک
و لب های نازکش قرمز رنگن؛ دقیقا مثل نوک انگشتای ظریفش
بینیش از نیم رخ خیلی ریز تر دیده میشه نسبت به زمانی که از روبه رو نگاش میکنی. دقیقا مثل الان....
جمله آخرمو زمزمه میکنم و با دست،به پشت مامان اشاره میکنم،جایی که دیوار ها بهم متصل میشن و تضاد رنگی شون چشم هارو به تماشا دعوت میکنه
و اون وایسادهمام خط فرضی کشیده شده توسط دستمو با چشم دنبال میکنه و گردنش کج میشه
و این منم که متوجه گسترش کبودی ایجاد شده،دور زخم عمیق گردنش میشم و فقط به نقاشی پدرم نگاه میکنم
سرمادر راه طی شده رو برمیگرده و پرسشش با چشم تو چشم شدنمون تصاف میکنه+جرج،میتونی برام از چشماش بگی؟
اخم ظریف تعجب بین ابروهام راه میوفته و وزنش لب هامو بهم وصل میکنه
و میدونم که مادر میفهمه جمله بعدیم یه «یعنی چی؟» با علامت سواله اویزون شده بهشه
پس میگه+منظورم اینه که وقتی به چشماش نگاه میکنی چی می بینی؟
بدون لحظه ای تامل جواب میدم و مام مهمان سکوت هميشگیش میشه
-خودمو....وقتی به چشمای آنه نگاه میکنم خودمو می بینم
نگاه غم زده مام مهر سکوت رو تا سال ها روی لب هاش میکوبه و بابا هنوز هم معتقده آنه ای وجود نداره