غوغایِ خموش

193 22 14
                                    

لباسی سفید، از جنس آرزو بر تن دارد
می چرخد
می خندد
پای کوبان بر زمین،لبخند شیرینش را مهمان سکوت جنگل خاطرات میکند
سیاهی موهایش،پرده ای است تیره بر نمایش رنگین کمانی چهره اش
پریشان و ساکت
شلوغ و خلوت
هراسان و نترس
این را از سستی خط نگاهش میفهمم
چشمانش ماهی کوچکی است،گمشده مابین امواج دریای زمستانی ذهنش
او خود نمیداند؛اما من به شما میگویم،که خورشید به هنگام ورودش جان فروشی میکند به تاریکی پرده افکار
تا شاید سد سردی شکسته شود
دستانش به کبودی آسمان و سردی حصار یخ بسته قلبش است
با این همه 
باز هم لباس لبخند را بر تن دارد

opacityTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang