Part 1:

1.7K 182 13
                                    

-دروغه!
- همه مدارک بر علیه شمان. اقای بین!
با طعنه جواب داد: پس میتونم با اطمینان بگم همه مدارک شما اشتباهن. بانو هرندیل!
- هدفت چیه مگنس بین؟ قتل های کوچیک دنیای زیرین تورو به چی نزدیک تر میکنه؟
یکی از سربازها توی گوش سرباز کناریش زمزمه کرد: اون با یه لایتوود قرار میزاره.. رئیس موسسه!
ایموجن شنید. نگاه مشکوکی به مگنس انداخت: برای همین به خانواده لایتوودها نزدیک شدی.
- من چهارساله با الکم!
- زمان برای یه نامیرا چه اهمیتی داره؟!
مگنس چرخی به چشماش داد. ایموگن دستور داد: ببریدش پایین. برای الان کافیه
مگنس دست سرباز رو پس زد: تو حق نداری منو زندانی کنی.
ایموجن با نیشخند گفت: چرا! دارم!
و جدی شد: ببریدش

ایزابل از اسانسور بیرون اومد و متوجه برادرش شد که با چند شکارچی سایه دیگه صحبت میکرد. بطرفش رفت: الک
الک بطرفش چرخید: هی ایزابل
- چطور بود؟
- یه حمله ی دیگه ولی فرقش اینه اینبار دو گرگینه کشته شدن. شواهد نشون میده کار یه گرگینه دیگه است. مثل دفعات قبل. انگار که هر گروه فقط به هم نوع خودش حمله کرده باشه.
ایزابل یاداوری کرد: الک، فراموش نکن هر بار جادوی یه وارلاک هم بوده.
- فراموش نکردم. چند نفر روش کار میکنن تا بفهمیم کدوم وارلاک بوده. میتونم از مگنس هم کمک بخوام.
ایزابل اروم و با احتیاط گفت: الک اونا فهمیدن... و کلیو دستور گرفتنش رو داد.
چشمای الک برق زد: عالیه! اون کیه؟
ایزی اب دهنشو قورت داد. باید سریع تر میگفت: مگنس
- چی؟ صدای بلند الک شدت تعجب و عصبانیتش رو نشون میداد.
ایزابل بازوی الک رو گرفت: هی الک اروم.. حتما یه پاپوشه.. ما یه راهی برای اثباتش پیدا میکنیم.
ولی الک نمیتونست اروم باشه. عصبانی و نگران شده بود: مگنس الان کجاست؟
- پایین. توی سلول
بازوشو از بین دست ایزابل بیرون کشید: باید ببینمش.

- برو کنار
این صدای الک بود که بلندتر از حد معمول حرف میزد. از روی تخت توی سلول بلند شد و به طرف دیوار شیشه ای رفت. صدای نگهبان رو نمیشنید ولی واضح بود که مخالفت میکنه.
- بازرس هروندیل اجازه هیچگونه ملاقاتی رو ندادن. متاسفم اقای لایتوود
الک انگشت اشارشو تهدید وار جلوی نگهبان تکون داد و گفت: اینجا تو از من دستور میگیری و حق نداری جلوی منو بگیری. از اینجا برو
فرصت مخالفت به نگهبان نداد، اونو با دستاش کنار زد. استلش رو بیرون اورد و روی صحفه مخصوص قفل در نشانی کشید. درو هل داد و وارد سلول مگنس شد. با دیدن مگنس غیرارادی به طرفش رفت و بغلش کرد. دو روز از اخرین دیدارشون میگذشت. البته که دلتنگ و نگران بود.
از هم دیگه جدا شدن: مگنس
- الکساندر.. من هیچ نقشی نداشتم.. 
الک دستای مگنس رو بین دستاش گرفت: میفهمم مگنس.. میارمت بیرون.
- اقای لایتوود لازمه باهم صحبتی داشته باشیم.
هر دو به طرف در چرخیدن. ایموجن به همراه دو سرباز پشت سرش ایستاده بود.
- حتما. این سوء تفاهم باید برطرف بشه.
رو به یکی از نگهبان ها کرد و گفت: مگنس رو بطرف یکی از اتاق های مهمان راهنمایی کنید.
- اقای بین همینجا میمونن.
- چی؟
- ایشون اولین و مهم ترین مضنون هستن پس هینجا میمونن.
جوری که انگار همه چیز عادی و روشنه توضیح داد. الک عصبانی شده بود. نگاهش بین مگنس و ایموجن چرخید. لب باز کرد جوابی بده که مگنس دستشو روی گردن الک دقیقا روی نشانش گذاشت: برو شدوهانتر من! میتونم باهاش کنار بیام.
مثل همیشه مگنس سعی میکرد قوی باشه و این الک رو شیفته تر و عاشق تر میکرد. لبخند کم رنگی زد و سرشو خم کرد. لبهاشو کوتاه روی لب مگنس گذاشت و بوسید. کمی فاصله گرفت و زمزمه کرد: همه چیز  درست میشه. زود برمیگردم.

Mea culpa Where stories live. Discover now