وارلاک همراه دوباره پورتال رو فعال کرد تا برگردن. ایزابل نگران رفتن و محو شدن شکارچی ها داخل پرتال رو نگاه میکرد که جیس صداش زد. ایزابل به جیس که صورتش از درد جمع شده بود نگاه کرد. میتونست از فشاری که به کتف راستش میاورد عمق دردو حس کنه. و البته که میدونست این درد در برابر دردی که الک میکشه هیچه.
نگران پرسید: جیس خوبی؟
صدای جیس ضعیف بود: خوبم. اما الک. اون خوب نیست.
ایزابل دوباره به پورتال نگاه کرد. تقریبا بیشتره گروه رفته بودن: باید زودتر بریم.
صدای داد جیس بلند شد. ایزابل وحشت کرد. درد و فریاد جیس نشون از عمق فاجعه میداد و این اصلا خوب نبود. جیس اینبار پهلوشو گرفت: درد داره ایزی. وضعیت الک اصلا خوب نیست.
دستای ایزابل میلرزید. میترسید ولی باید مطمئن میشد. گوشه ی لباس جیس رو گرفت و بالا کشید. پناه بر فرشته. اون نشان لعنتی کمرنگ شده بود.بدون اینکه نگاهشو از جیس بگیره پرسید: میسوزه؟
صداش اروم بود: چرا چیزی نگفتی؟
جیس دستشو روی دست ایزی گذاشت. رنگ دختر رو به روش پریده بود: هنوز زنده است میتونم حسش کنم. فقط باید بریممه سیاهی اطراف الک رو گرفته بود. الک شمشیرشو تکون میداد تا حداقل مانع نزدیکتر شدن اهریمن بشه. بهترین کاری که الان میتونست بکنه سرگرم کردن ابادون بود. کلاری و بقیه افرادش توی ساختمون درگیر اسکلت های بیدار شده بودند و نمیخواست ریسک جنگیدن با ابادون رو به گردن یکی دیگه بندازه. با اینحال نگران و ترسیده بود. نه برای مرگ خودش. برای افرادش که در خطر بودن.اگر از طرف دنیای زیرین کمکی دریافت نمیکرد همه نابود میشدن.
دود های اطراف ابادون مثل پاهای یک هشتپا به طرفش
میومدن حمله کردن. شمشیرشو چرخوند تا مانع رسیدن پاهای ابادون به بدنش بشه. شمشیر برشی توی دود درست کرد ولی بازهم دود تیره و غلیظ توی هوا میچرخید و بازوی جدیدی برای شیطان رو به روش درست میکرد.الک ضعیف نبود اما مدت طولانی جنگیدن با اهریمنی که فقط به شکل دود سیاه و غلیظی اطافش میچرخید اونو به نفس نفس انداخته بود. قدرت بدنیش کمتر شده بود.
و وقتی توده ی دیگه ای از دود بطرفش اومد و حواس الکو به خودش پرت کرد الک از پشت گرفتار ابادون شد. خودش رو سبک و معلق توی هوا حس کرد. توی هوا با سرعت میچرخید و حتی نمیتونست چشمهاشو باز نگه داره تا خودشو ازاد کنه.
ابادون ک از لذت بازی کرد با بدن بی جونش خسته شد اون به گوشع ای پرت کرد و الک به شدت با کتف راستش به دیوار برخورد کرد.دود های اطرافش پراکنده شدن. و لحظه ای که فکر میکرد ابادون بیخیالش شده سوزش بدی توی پهلوش حس کرد.
اهریمن اونو زخمی کرده بود. پاره شدن گوشت پهلوش و جاری شدن زهر ابادون رو توی بدنش حس کرد. نمیتونس بیشتر از این دووم بیاره. پلکهاش سنگین شده بودن و باز
نگه داشتنشون سخت. لباس خونیش به بدنش چسبیده بود ولی بازم سعی کرد بلند بشه. دستاشو به دیوار تکیه زد و نیم خیز شد. چشماش از درد و سوزش بهم فشار داد و سعی کرد نفس عمیقی بکشه. افرادش توی ساختمون درگیر بودن. نباید از حال میرفت و تسلیم میشد. نباید تنهاشون میزاشت اما قبل از اینکه بتونه قدمی برداره دستاش بی حس شدن و محکم به زمین خورد. جاری شدن خون گرم از کنار شقیقه اشو حس
کرد. چشم های قرمز ابادون رو بین اون همه دود میدید که با صبوری بهش خیره شده و از لحظه ی مرگش لذت میبره.این واقعا این پایان راهش بود؟ نباید اینجوری تموم میشد. لان که مرگشو حس میکرد دیگه نگران موسسه و ابادون نبود. خوشحال بود ک حداقل خواهر و برادرش موقع احظار نرسیده بودن ولی الان حتی به اونم فکر نمیکرد.
قبل از بستن چشمهاش، مگنس و اون بوسه ی کوتاه توی زندان جلوی چشماش نقش بست. هیچ وقت فکر نمیکرد این بوسه، اخرین بوسه اش با مگنس باشه. میدونست که دلش برای چشم های گربه ای مگنس تنگ میشه و بخواب رفت.
*
پورتال توی خونه ی مگنس باز شد و ایزابل ازش خارج شد. مطمئن بود الک ازش درخواست کمک نمیکنه پس خودش دست به کار شده بود. توی خونه به دنبالش گشت: مگنس. کجایی؟
- من اینجام شدوهانتر!ایزابل صدای مگنس رو از حموم شنید. اونقدر استرس، نگرانی و عجله داشت که بی توجه به حموم بودن مگنس، درو باز کرد و وارد شد. و تازه یادش اومد که چیکار کرده: مگنس... اوه.
- همیشه اینجوری وارد حموم میشی؟
ایزابل روشو برگردوند: همیشه مهموناتون به حموم دعوت میکنی؟
مگنس پوزخندی زد: تو پرسیدی کجایی و من جواب دادم. یادم نمیاد دعوت کرده باشم.ایزابل چشاشو چرخوند. وقتی برای کل کل نداشت پس خیلی سریع توضیح داد: به موسسه حمله شده. برای شکست دادن ابادون به کمکت نیاز داریم.
چشمهای مگنس گرد شد. درسته که قلبش شکسته بود و دلگیر بود ولی دلیل نمیشد نگران الک نشه. زبونش التماس
میکرد بپرسه: الک چطوره؟ اتفاقی که براش نیوفتاده؟ بگو که حالش خوبه.در شرایط عادی این الک بود ک درخواست کمک میکرد نه اینکه ایزابل رو بفرسته. و این فقط دو حالت رو نشون میداد. ایزابل بی خبر و اجازه ی الک اومده و یا اینکه اتفاقی برای الک افتاده. و دقیقا همین دلیل لعنتی دومی بود که حالشو بد میکرد.
ایزابل که سکوت مگنسو دید ادامه داد: لطفا مگنس. تو قبلا هم یبار اونو شکست دادی.
و با نگرانی به رو به روش خیره شد. اینکه چهره ی مگنس رو نمیدید و نمیدونست چه جوابی ممکنه بگیره میترسوندش.- فقط برای شکست دادن ابادون!
ایزابل با شنیدن این حرف نفس راحتی کشید. همین هم خوب بود.
- حالا... ایزابل.. میشه لطف کنی بیرون منتظر باشی؟ میخوام از وان بیام بیرون لباس عوض کنم!
- اوه... الان
و به سرعت از حموم خارج شد.--------
امروز که داشتم ادامه ی کتابو ک میخوندم (شهر شیشه ای) مکس مرد.💔
اینجوری نیستم که بشینم گریه کنم. فقط خواستم بگم الان توانایی کشتن الکم پیدا کردم😐❤
کلر (کاسندرا) چطور دلش اومد بچه رو بکشه؟؟؟ دوسش داشتم😞😞
YOU ARE READING
Mea culpa
Fantasyدرست وقتی که یه وارلاک تصمیم به قربانی کردن دنیای زیرین میگیره به موسسه حمله میشه! چی میشه اگه موسسه به مگنس بین شک کنه؟ وارلاکی که رد نشانش رو همه قتل ها باقی مونده...