Part 8

786 142 36
                                    

مگنس به سختی سعی کرد چند قدم به عقب برداره. درسته که پنتاگرام کامل نبود. اما با این حال بازم نمیخواست ریسک کنه و گرفتار تله ای بشه که خودش برای ابادون اماده کرده.
ابادون پوزخندی زد و با هر قدم مگنس به عقب، یه قدم به سمتش برمیداشت. از دیدن این چهره ی اشنا بین بقیه شکارچی ها خوشش میومد.

مشت دستشو باز کرد و مگنس بلافصله روی زمین زانو زد شروع به نفس نفس زدن کرد. دستشو روی گلوش که میسوخت گذشت و از پایین به ابادون که حالا بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد.

ابادون احمق نبود که با پای خودش وارد یه پنتاگرام بشه. ولی یه پنتاگرام ناقص که خطری نداشت. داشت؟
ولی از نظر مگنس اون دقیقا یه احمق بود. همونطور که به چشم های پر غرور شیطان رو به روش زل زده بود انگشت های دست ازادشو تکون داد و پنتاگرامو کامل کرد. پوزخندی زد و زمزمه کرد: سلام منو به پدرم برسون.

قبل از اینکه ابادون بتونه جوابی بده ایزابل رسید و با وحشت صدا زد: مگنس!

ابادون با شنیدن صدای دادش برگشت اما قبل از هر واکنشی مگنس دستاشو بهم زد و بالا برد. همین برای اتیش زدن کل پنتاگرام کافی بود!

صدای ترسیده و نگران ایزابل برای مگنسی که خیلی به اتیش نزدیک بود و فریاد ابادون تو محوطه ی باز پیچید...
مگنس زیادی به پنتاگرام نزدیک بود.

---

در اتاق باز شد و ایزابل وارد شد. اولین چیزی که دید جسم بی جون الک روی تخت بود. جیس روی کاناپه نشسته بود و سرشو با دستاش گرفته بود. کلاری پارچه ای خیس کرده بود و روی پیشونی الک میکشید. تب الک بشدت بالا بود و دیگه نمیدونست چجوری تبشو پایین بیاره. همه راه های ممکن رو امتحان کرده بود.
جییس با صدای خفه ای پرسید: چی شد؟
ایزابل متوجه نشد. حواسش پرت الک بود.
- ایزی. جیس دوباره بلند تر صداش زد.

ایزابل به جیس نگاه کرد: مثل همیشه کافیه روی مگنس حساب باز کنیم. الک چطوره؟
کلاری جواب داد: تبش بالاس. برادرای خاموش معاینش کردن اما تا الان که درمان ها تاثیری نداشتن.
صداش پر از درد بود.

ایزابل به تخت برادرش نزدیک شد. دونه های عرق صورتش رو خیس کرده بود. کنارش نشست و دستشو گرفت. داغ بود. ایزابل اهی کشید. کلاری بازوشو با کف دست نوازش کرد و گفت: ایزی. خسته ای تو برو استراحت کن. ما مراقبیم.
نگاه ایزابل پر از قدر دانی شد: ممنون. ولی نمیتونم تنهاش بزارم.

دو روز گذشته بود. وضعیت الک بهتر نشده بود که بدتر شده بود. یکی از برادرای خاموش برای درمان الک اومده بود. وقتی دست از کار کشید ایزابل با نگرانی پرسید: حالش چطوره؟

- بیشتر از این کاری از دست ما و قدرتمون برنمیاد. درمان نیاز به نیروی قوی تری داره.

کلاری پیشنهاد داد: مگنس؟ چرا از اون کمک نمیخوایم؟

Mea culpa Onde histórias criam vida. Descubra agora