دو-/ریاکار

650 95 120
                                    

صبح خیلی زود، حدود ساعت دو لیام بیدار شد. ولی نه طوری که چشمهاش آروم باز شن، جور دیگه‌ای بیدار شد. با هینی از جا پرید، با چشم‌های گشاد و درحالی که دست‌هاش قفسه سینش رو چنگ می‌زدن.

نفس‌هاش نامنظم بود و بدنش به شدت بالا و پایین می‌شد. هر نفسی که می‌کشید، مقطع بود. زین کنارش تکون کوچیکی خورد و بخاطر ناگهانی بودنش، لیام از کاناپه پایین افتاد.

لیام آه کشید. سعی کرد خوابش رو به یاد بیاره، ولی چیزی جز آتیش و صحنه‌های وحشتناک به یاد نیاورد. وقتی تمام طول فیلم توی بغل زین فرو رفته بود، به فیلم هیچ توجهی نمی‌نکرد، فقط گهگاهی بهش نگاهی می‌انداخت.

زین دوباره وول خورد، پاهاش رو تکون داد و بعد نشست. لیام حدس می‌زد که اون یا بین خواب و بیداریه و یا کاملاً خوابه، چون گاهی توی خواب این‌ کار رو می‌کرد.

زین چشم‌هاش رو مالید و سعی کرد خواب رو ازشون بپرونه. لیام توی چشم‌هاش نگاه کرد‌. همیشه می‌‌گفت اونها مثل شکلات کاراملی‌ان که کنار هم جمع شدن و رنگی رو ساختن که لیام خیلی دوستش داره.

زین پرسید:
«مشکل چیه لیام؟»
و بعد از جمله‌ش خمیازه کشید. صداش خواب‌آلود بود و چشمهاش رو به سختی باز نگه داشته بود.
لیام زیر لب گفت:
«فقط نمی‌تونم بخوابم، همین.»
صداش اون‌قدر آروم بود که اصلاً بنظر نمی‌اومد چیزی گفته باشه.
و حالا لیام اونی بود که دروغ می‌گفت.

زین لیام رو کنار خودش کشید و بعد اون رو بین بازوهاش کشید. لیام تکون خورد تا راحت‌تر باشه و سرش رو روی بازوی زین گذاشت. یک بازوش مثل بالش عمل می‌کرد و بازوی دیگه‌ش مثل یک پتوی امن بود. اون دوتا حالا کاملاً توی بغل هم بودن، پاهاشون رو به هم قفل کردن و لیام حالا به قفسه‌ی سینه زین تکیه داده بود. انگشت‌هاش رو دور تیشرت دوستش پیچید.

«بخواب.»
«باشه.»
و کم کم صدای نفسای آروم زین و بالا و پایین شدن قفسه سینش، لیام رو به خواب فرو برد. خوابی مطمئن و امن بین بازوهای زین، محافظ شخصیش.
-

صبح روز بعد صدای بلند خنده، لیام رو بیدار کرد. صدای خنده‌ای رو از بین بقیه تشخیص داد. پری ادواردز. وقتی صدای واق‌واق سگ اون و زین، هاچی، رو شنید از حضور پری مطمئن شد.

ولی نه فقط صدای خندیدن و واق‌واق سگ، بلکه سرما هم دلیل بیدار شدنش بود، حس اینکه یک‌چیزی اطرافش کم داره. و دقیقاً می‌دونست اون چیه، گرمای بازوهای زین رو کم داشت. گرمای نفس هاش رو لابه‌لای موهاش کم داشت.

از حالت درازکش دراومد و سرش رو چرخوند تا زین و پری رو ببینه و چیزی که دید قلبش رو به درد آورد.
زین پشت پری ایستاده بود، دستهاش رو بالطافت دور کمر باریک اون پیچیده و سرش رو روی شونش گذاشته بود. دست پری روی دست زین که جلوی بدنش بود قرار داشت. صورتش روشن از خوشحالی و عشق بود. و این چیزی بود که باعث شد لیام از کاناپه پایین بپره و فقط با یک شلوار و تیشرت به سمت بالکن بدوه. هوا صبح ها سردتر بود و لیام وقتی روی یکی از صندلی های راحتی نشست، می‌تونست سرما رو حس کنه. دستهاش از سرما می‌لرزیدن، ولی توجهی نمی‌کرد. از نظر لیام، بعضی‌وقت ها راحت تره که درد رو با دردی بیشتر بپوشونی، و این دقیقاً کاری بود که می‌کرد.

Breath [Ziam]Where stories live. Discover now