چهار-/از پسش برمیایم

605 84 22
                                    

لب‌های زین محکم و پیوسته روی لب‌های لیام حرکت می‌کردن. دست‌هاش صورت لیام رو قاب گرفته بودن و بی توقف دوستش رو می‌بوسید و می‌بوسید. لیام هم عقب نمی‌کشید، دست‌هاش روی گونه‌های زین قرار داشتن و با شستش پوست لطیف زین رو نوازش می‌کرد.

لیام حتا متوجه واقعیت نبود، چون تلاش کرد صورت زین رو عقب بکشه و بعد بوسیدنش رو متوقف کرد و لب‌هاش رو عقب کشید. به زین خیره شد و پیشونی های مرطوب از عرقشون رو بهم تکیه داد.

چشم‌های زین خمار، پر از شهوت و آزار دیده بودن. آزار دیده بخاطر قطع شدن بوسه توسط لیام. سرش رو چرخوند و خودش رو از دست‌های لیام رها کرد و نفسش رو بیرون فرستاد.

«فکر نکنم بتونم این‌کارو بکنم.»
حالا ایستاده بود، کتش رو برداشت و روی شونه‌هاش انداخت. لیام با عجله جلوش ایستاد، شونه‌هاش رو گرفت و بهشون فشاری وارد کرد.
«زود برگرد.»
لیام تلاشی برای موندنش نکرد، یا حرفی نزد تا زین هم حرف بزنه.

زین سرش رو تکون داد، بوسه‌ی کوتاهی روی پیشونی لیام گذاشت و دوید و بیرون رفت.
لیام‌ تلاش کرد که در رو بهم نکوبه، ولی در آخر اون رو بهم کوبید. به در تکیه داد و روی زمین نشست و سرش رو بین دست‌هاش گرفت. دلش می‌خواست از عصبانیت فریاد بزنه. غمگین بود، چون اون رفته بود.

چرا زین باهاش این‌کار رو می‌کنه؟ با عشق می‌بوستش و بعد فقط میره، میره انگار نه این‌که تا چند دقیقه قبل قصد داشته پیراهن لیام رو دربیاره. این لیام رو خورد می‌کرد که زین تونست این‌کار رو باهاش بکنه. بعد از همه‌‌ی چیزهایی که لیام حس کرد...
این تهوع‌آور بود.
-

زین داشت به بار محلی مرکز شهر می‌رفت. مکانی کوچیک که موزیکش همیشه کرکننده و نوشیدنی‌هاش همیشه آماده بودن. بعد از تجربه‌ی دو شب پیشش، نمی‌خواست مرد دیگه‌ای رو به خونه ببره و تصمیم نداشت به پری بگه که بیاد پیشش، اگرچه اون انتخاب خوبی برای حرف زدن بود.

ساختمان بار پدیدار شد و زین از اون فاصله هم می‌تونست صدای موزیک آکوستیکی که توی بار پخش میشد رو بشنوه. چند قدم باقی‌مونده رو هم برداشت و با رسیدن به بار در رو باز کرد و وارد شد. به همه لبخند زد. یک دختر بلوند داشت همه‌ی احساساتش رو توی میکروفون و آهنگی که می‌خوند می‌ریخت و همراه با آهنگ گیتار می‌زد. زین دوست داشت همون‌ جا بایسته و به صدای گوش‌نواز اون دختر گوش کنه ولی به یک دلیل دیگه این‌جا بود و اون دلیل درست جلوش بود.

متصدی بار با نشستن زین روی صندلی، بهش لبخند زد و شیشه‌ی آبجوی هوگاردن همیشگی رو بهش داد، موردعلاقه‌ی زین. زین نمی‌تونست هرشب به بار بیاد و خوش بگذرونه، اما این بار هم فقط برای خوش گذروندن به این‌جا نیومده بود. بیش‌تر برای از بین بردن احساس گناهی اومده بود که بخاطر اون‌طور ترک کردن لیام داشت. اون لیام رو دوست داشت، بیشتر از چیزی که باید.

Breath [Ziam]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora