دوباره صبح شد، و لیام تموم شب رو بعد از اعتراف زین نخوابیده بود و فکر نمیکرد دیگه هم بخوابه. بعد از اون اتفاق به طرف اتاقش دویده بود و در رو قفل کرده بود. بقیهی شب رو درحالی سپری کرده بود که فکر میکرد چطور به زین راجع به احساسش بگه. تنها راهحلی که به ذهنش رسیده بود مست کردن بود، اما لیام اونقدرها هم احمق نبود.
لیام داشت بدنش رو با موزیکی که از تلویزیون پخش میشد تکون میداد و تخم مرغ هارو بهم میزد که یک نفر از پشت صدایی مثل صاف کردن گلو ایجاد کرد. لیام چرخید و زین رو دید، زیر چشمهای کاراملیش گود افتاده بود. ناراحت شد که اون هم دیشب نخوابیده.
گفت:
«سلام.»
و به طرف تخم مرغ ها برگشت.
زین روی یک صندلی نشست، آرنجهاش رو روی میز گذاشت و چونهش رو به دستهاش تکیه داد.
با تعجب پرسید:
«داری با من حرف میزنی؟!»
لیام با لحن نه چندان دوستانهای زمزمه کرد:
«نمیتونی سرزنشم کنی. اون واقعاً شوکهکننده بود.»با شتاب ظرف تخم مرغ رو به همراه سس تند، تست و یک لیوان شیر جلوی زین گذاشت. زین لبخند نزد، فقط تشکر کرد و شروع به خوردن صبحانش کرد.
سکوت بدی بینشون ایجاد شد و لیام فقط به طوری که زین صبحانش رو میخورد گوش کرد.
اما ناگهان با داد زدن سکوت رو شکست:
«چرا بهم نگفتی؟»
زین از جا پرید. بشقابش رو به کناری هل داد. از این رفتارهای لیام و عصبانی بودنش بخاطر چیزی که دست زین نبود خسته بود. لیام نمیفهمید؟متقابلاً داد زد:
«نمیدونم لیام. شاید بهخاطر این که نمیتونستم!»
صندلیش رو عقب کشید و مقابل لیام عصبانی ایستاد.«چرا نمیتونستی؟! جوری نبود که دوست پسر مخفی داشته باشی، فقط یه دوست دختر داشتی که هیچکس فیک بودنشو نمیدونست! چند وقته مردای مختلفو میکنی، هان؟»
صورت لیام جلوی صورت زین بود، اونقدر نزدیک که نفسهای سردش به بینی و لبهای زین برخورد میکردن.«شاید اونکارو کردم تا مجبور نباشم پیش تو و پسرا حقیقتو اقرار کنم! تقصیر من نبود که خجالت میکشیدم!»
لرزید وقتی بازوهای لیام اونو به بغلش کشیدن و دستهاش دور بدنش پیچیده شدن، و پیراهن لیام با اشکهای زین خیس شد. احساس گناه به سراغ لیام اومد، اون واقعاً اینهارو نمیدونست.زمزمه کرد:
«من نمیدونستم...»
لبهاش رو بهآرومی به گوش زین فشار داد.
زین کلمات رو مثل فریاد میشنید چون لیام خیلی بهش نزدیک بود. بینیش رو به شونهی لیام مالید و سرش رو روی شونهی چپ لیام گذاشت. نفس عمیقی کشید. حالا جای اونها عوض شده بود، چون زین کسی بود که از وجود لیام آرامش میگرفت.«نه نمیدونستی...»
لیام دستهاش رو تکون داد و روی کمر زین نگهشون داشت. بااینکه دربارهی احساسش به زین چیزی نگفته بود، و شک داشت که اصلاً بگه، جوری که ایستاده بودن رو دوست داشت. اینطور نزدیک و بدون فاصله توی بغل اون بودن، مثل بودن توی بغل مادرش بود.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Breath [Ziam]
Conto- با وجود اون، بالأخره میتونم نفس بکشم. Ziam Mayne Persian translation T by: @thatcurlyfrog S : 2018/09/15